خدا شناسی


پرسش:الله خالق است : ابتدا به اين مي انديشيم که الله کي خالق شد؟ قبل از اينکه خالق بشود چه بود؟ اگر الله پس از خلق جهان خالق شد بنابراين زماني بوده که خالق نبوده است. بنابر اين از اللهيي که خالق نبوده به اللهيي که خالق شده تغيير يافته است بنا بر اين چيزي که در ماهيت خود دچار تغيير مي شود شايسته مقام اللهيي نيست . الله دنيا را از چه خلق کرده است؟ اگر مي گوييد الله يکباره دنيا را از هيچ خلق کرد(در حالي که نبود) چگونه نيستي منشا هستي شده. آيا زماني بوده که نيستي با هستي برابر بوده است؟آيا جمع شدن دو چيز متضاد در آن واحد امکان پذير است

پاسخ:

حکیم بزرگ جناب ارسطو گفته است: « فلسفه با حیرت در برابر هستی آغاز می شود» و آن را تولّد ثانوی انسان دانسته است. از سوال شما بزرگوار نیز برمی آید که حضرت عالی هم در حال درآمدن از پیله ی عرف و ورود به فضای حکمت هستید. لذا تولّد دوّمتان مبارک باد!

نه عدم وجود می شود و نه وجود عدم می گردد. عدم نقیض وجود است ؛ لذا تبدیل این دو به یکدیگر معنی ندارد.

درست یافته اید که: موجود متغیّر نمی تواند خدا باشد ؛ چون تغییر نشان حدوث است و حدوث نشان امکان و خدا یعنی واجب الوجود نه ممکن الوجود. پس خالقیّت خدا عین ذات اوست و خالق شدن برای او معنی ندارد. و چون خالقیّت عین ذات اوست ، و خالقیّت متعلّق می طلبد ، لذا مخلوق نیز همواره بوده است. و خدای بی مخلوق معنی ندارد.

ــ امّا تفصیل بحث

اکثریّت عرفا و فلاسفه اسلامی بر این اعتقادند که عالم خلقت قدیم زمانی است. یعنی زمانی نبوده که عالم نبوده باشد. چون از وجود علّت تامّه ، وجود معلول آن نیز لازم می آید. یعنی محال است علّت تامّه موجود باشد ولی معلول آن موجود نباشد ؛ و الّا لازم می آید که علّت تامّه در همان حال که علّت تامّه است ، علّت تامّه نباشد ؛ و این اجتماع نقیضین است ؛ و اجتماع نقیضین ذاتاً محال است. بنا بر این ، اگر خدا علّت تامّه عالم است ؛ و خدا همواره بوده و خواهد بود ؛ پس عالم نیز همواره بوده و خواهد بود. لکن همواره معلول خدا و قائم به او بوده و خواهد بود.

خداوند متعال وجود صرف و محض است ؛ لذا عدم بردار نیست ؛ پس معنی ندارد که پرسیده شود: چه کسی به خدا (وجود) ، وجود داد. چون وجود دادن به وجود معنی ندارد. امّا غیر خدا هر چه هست ، ظهورند نه وجود ؛ یعنی ظهور کمالات نامحدود وجود صرف می باشند. به عبارت دیگر همه ی موجودات ظهور اراده ی ازلی خداوند متعالند. همانطور که ما با اراده ی خود ، موجوداتی را در ذهنمان ایجاد می کنیم ، خداوند متعال نیز با یک اراده در ازل ،  کلّ عالم را ایجاد کرده است. بنا بر این ، اصل عالم خلقت همواره بوده و زمانی نبوده که موجودی نبوده باشد ؛ چرا که اراده ی خدا ازلی است ؛ به عبارت ساده تر خدا علّت تامّه ی عالم است ؛ و با وجود علّت تامّه ، وجود معلول حتمی است و محال است علّت تامّه باشد ولی معلول آن نباشد ؛ و همچنین محال است علّت تامّه باقی باشد ولی معلول آن نابود شود ؛  لذا تا خدا بوده عالم هم بوده ؛  و تا خدا هست عالم هم خواهد بود ؛ و خدا ازلی و ابدی است لذا عالم خلقت نیز ازلی و ابدی است ؛ امّا ازلی بودن خدا ذاتی است ولی ازلی بودن عالم  به تبع ازلی بودن علّت آن(خدا) است ؛ خدا وجود است ولی عالم وجود دارد ؛ یعنی خدا دارد. پس خدای بدون مخلوق معنی ندارد . خدایی که مخلوق نداشته باشد خالق نیست ؛ و خدایی که خالق نباشد ، ناقص است ؛ و خدایی که ناقص است خدا نیست ؛ چون خدا یعنی کمال محض ، یعنی وجود محض. فرض خدایی که خالق نباشد ، فرضی است متناقض همچون فرض مربّع سه ضلعی.

2ـ برای خدا تعدّد اراده هم معنی ندارد ؛ یعنی خدا برای هر موجودی یک اراده ی جداگانه نمی کند ؛ چون صفات خدا عین ذات اوست و اراده اگر صفت ذاتی است عین ذات است و اگر صفت فعلی است ، بازگشت به صفتی ذاتی دارد ؛ پس تعدد در اراده ی خدا مستلزم آن است که تعدد به ذات خدا راه یابد. و تعدد از لوازم ذاتی ممکن الوجود می باشد و با واجب الوجود نمی سازد. پس خداوند متعال از ازل تا ابد یک اراده کرده است ؛ و به همان یک اراده ، تمام موجودات از ازل تا ابد پدید آمده اند. خداوند متعال کل عالم را یکجا اراده نموده است ؛ و از جمله اراده نموده است که برخی موجودات به مرور زمان پدید آیند ؛ یعنی خدا به تدریج اراده نمی کند بلکه اراده ی تدریج کرده است. لذا تدریج که همان حرکت است ، خود مخلوق خدا و ظهور اراده ی اوست و زمان نیز مقدار حرکت می باشد. پس برای خدا گذشته و حال و آینده بی معنی است. این ما موجودات زمانی هستیم که به خاطر ذات سیّالمان در بند زمان افتاده ایم ؛ امّا برای خدا و موجودات ملکوتی و جبروتی و اولیای الهی گذشته نابود نشده و آینده نیز در ظرف وجودی خویش موجود است ؛ لذا اولیا که از گذشته یا آینده خبر می دهند ، از دیده های خود خبر می دهند نه از اطّلاعات ضبط شده در حافظه. مثل ما و آنها مثل آن دو کس است که یکی از پنجره به قطار در حال حرکت نظاره می کند و دیگری از پشت بام ؛ آنکه از پنجره می نگرد ، همواره یک واگن را می بیند و تا واگن اوّلی نرود دومی را نخواهد دید ، امّا آنکه از پشت بام نظر می کند ، تمام قطار را یکجا می بیند.

3ـ موجوداتی که به مرور زمان در دنیا پدید می آیند ، وجود دنیایی آنها ازلی و ابدی نیست ؛ ولی اصل وجود آنها ازلی و ابدی است ؛ خداوند متعال می فرماید:« وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلاَّ عِنْدَنا خَزائِنُهُ وَ ما نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ ـــــ و هیچ چیزی نیست مگر اینکه خزائن آن نزد ماست و ما آن را نازل نمی کنیم مگر به اندازه معیّن و معلوم.»(الحجر:21) هر موجود مادّی ، حقیقتی در نزد خدا (علم خدا) دارد که از آن مرتبه به یک عالم غیر مادی به نام عالم جبروت یا عالم عقول تنزّل می یابد ؛ و سپس از عالم جبروت به یک عالم غیر مادی دیگر به نام عالم ملکوت یا عالم مثال نازل می شود ؛ و آنگاه در وقت خاصّ خود ، از عالم ملکوت به عالم مادّه نازل می شود و با مادّه ی عالم طبیعت متّحد می گردد  ؛ و سپس بعد از تمام شدن عمر دنیایی آن موجود ، حقیقت آن به همان ترتیب که آمده است به سوی خدا باز می گردد ولی مادّه ی آن در این عالم می ماند و صور دیگری که از ملکوت افاضه می شوند دریافت می کند. لذا خداوند متعال فرمود : « ... وَ لِلَّهِ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ إِلَى اللَّهِ تُرْجَعُ الْأُمُورُ ـــــ و از آنِ خداست هر آنچه در آسمانها و زمین است ؛ و همه امور به سوی او باز می گردند.»(آل‏عمران: 109)

لذا اینکه ما خیال می کنیم فلان موجود زمانی عدم بود و بعد به دار وجود پا گذاشت ، توهّم ماست. دنیا همان پنجره ای است که هرگاه موجودی از مقابل آن گذر کند دیده می شود و چون از جلوی آن عبور نمود دیگر دیده نخواهد شد. امّا ندیدن ما دلیل بر نبودن آن نیست. تک تک موجودات از ازل در علم ذاتی خدا حضور دارند ، و با نظامی خاصّ از مقام علم به مقام عین می آیند. لذا این آیه زبان حال هر موجودی است که:« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُون‏ ـــ ما از آنِ خدایيم؛ و به سوى او بازمى‏گرديم‏ » (البقرة:156) ؛ یعنی ما ظهور علم و اراده ی خدا هستیم و به حقیقت خویش باز می گردیم.

4ـ بر این مبنا ، قیامت هم به معنی عدم شدن عالم ماده نیست ؛ بلکه در قیامت صورت عالم مادّه به ملکوت و جبروت خویش برمی گردد ؛ و دوباره از مادّه ی عالم مادّه ، عالمی دیگر بر پا می شود ؛ همانطور که حقیقت وجودی یک انسان با مردن به عالم ملکوت باز می گردد ولی مادّه ی بدن او در عالم مادّه می ماند و دوباره از مادّه ی بدن او موجودات دیگری پدید می آیند ؛ یعنی صور موجودات دیگری از عالم ملکوت به آن مادّه افاضه می گردد. بنا بر این قیامت ، مرگ عالم مادّه ی فعلی است ؛ و بعد از این عالم ماده ی ما عوالم مادی دیگری نیز پدید خواهند آمد ؛ کما این که قبل از عالم فعلی ما ، بی نهایت عالم ماده بوده است.  « عَنْ جَابِرِ بْنِ يَزِيدَ قَالَ سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْ قَوْلِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ:« أَ فَعَيِينا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ.» فَقَالَ يَا جَابِرُ تَأْوِيلُ ذَلِكَ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ إِذَا أَفْنَى هَذَا الْخَلْقَ وَ هَذَا الْعَالَمَ وَ أَسْكَنَ أَهْلَ الْجَنَّةِ الْجَنَّةَ وَ أَهْلَ النَّارِ النَّارَ جَدَّدَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَالَماً غَيْرَ هَذَا الْعَالَمِ وَ جَدَّدَ عَالَماً مِنْ غَيْرِ فُحُولَةٍ وَ لَا إِنَاثٍ يَعْبُدُونَهُ وَ يُوَحِّدُونَهُ وَ خَلَقَ لَهُمْ أَرْضاً غَيْرَ هَذِهِ الْأَرْضِ تَحْمِلُهُمْ وَ سَمَاءً غَيْرَ هَذِهِ السَّمَاءِ تُظِلُّهُمْ لَعَلَّكَ تَرَى أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّمَا خَلَقَ هَذَا الْعَالَمَ الْوَاحِدَ وَ تَرَى أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ لَمْ يَخْلُقْ بَشَراً غَيْرَكُمْ بَلْ وَ اللَّهِ لَقَدْ خَلَقَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى أَلْفَ أَلْفِ عَالَمٍ وَ أَلْفَ أَلْفِ آدَمٍ أَنْتَ فِي آخِرِ تِلْكَ الْعَوَالِمِ وَ أُولَئِكَ الْآدَمِيِّين‏. ــــــــ جابر بن يزيد، گوید: از امام باقر(ع) تفسير قول خدای عز و جلّ را پرسيدم که می فرماید: «آيا درمانده شديم به آفرينش نخست بلكه آنان هر روز در پوششى از آفرينشى تازه‏اند،»( ق:15) امام فرمودند: اى جابر تأويل این آیه آن است كه زمانی که خدا ی عزّ و جلّ اين مخلوقات و اين جهان را پايان دهد ؛ و اهل بهشت در بهشت جای گیرند و اهل جهنم در جهنم ، خدا ی عزّ و جلّ جهانى غیر از اين جهان را از نو بيافريند، و خلقى بى‏نر و بى‏ماده بیافریند که او را بپرستند و او را به يگانگی  بشناسند، و زمينى غیر از اين زمين براى آنها بيافريند كه روى آن باشند، و آسمانى غیر اين آسمان كه بر آنها سايه افكند. شايد تو گمان کرده ای كه خدای عزّ و جلّ فقط همین يک جهان را آفريده، يا اينكه خدای عزّ و جلّ آدمى جز شما نيافريده است . آرى به خدا قسم البته خدای تبارك و تعالى هزار هزار عالم و هزار هزار آدم  آفريده و تو در آخر اين همه عالمها و اين همه آدميانى .») بحار الأنوار ؛ ج‏54 ؛ص321 )

توجّه: تعبیر الف الف (هزار هزار) برای بیان کثرت است نه به عنوان یک عدد مشخص ؛ کما اینکه در زبان فارسی نیز هزاران هزار به معنی خیلی خیلی زیاد به کار می رود. البته امام (ع) می توانست بگوید که بی نهایت عالم قبل از این وجود داشته و بی نهایت عالم نیز وجود خواهد داشت ؛ لکن در این صورت این سوال برای شنونده مطرح می شد که: اگر عالم همیشه بوده و خواهد بود ، پس چه نیازی به خدا دارد؟ و امام نمی خواست این سوال در ذهن شنونده ایجاد شود ؛ چون پاسخ آن چنان فلسفی و دشوار است که اگر امام بیان می نمود ، شنونده ی آن روزی متوجّه نمی شد. لذا بر حکیم سزا نیست مردم را با سوالی مواجه کند که قدرت فهم پاسخش را ندارد.

 


نویسنده : سجاد حسینی فهرجی وسید علی حسینی فهرجی
تاریخ : پنج شنبه 22 تير 1391
زمان : 18:9
خدا شناسی


پرسش:من يک جوان 24ساله هستم. نامم مرتضي است. تحصيلکرده رشته ساختمان هستم. مشکلي دارم و آن اينکه به آخر خط رسيده ام ولي نمي توانم از اتوبوس دنيا پياده شوم. خانواده من از لحاظ مالي فقير هستند و از لحاظ مذهبي هم در حد خيلي پايين البته دلا و راست مي شوند ولي از اون فراتر نمي ره. خودم بدبختانه تفکراتم بر اساس دين است، مقيد به اصول و فروع دين هستم. تابع ولايت هستم. اندکي هم پيرو علي که آن سخت است.
اما مشکلم اين است که يک بيماري باعث شده که دچار انزوا بشوم زيرا شرايط کسب درآمد را از دست داده ام. همين امر باعث شده که از مسير زندگي سالم تا حدي منحرف شوم. نمي دانم اين چه حکمتي دارد؟
دوست ندارم که بگوييد امتحان است زيرا اگر امتحان بود بايد مدتي معلوم مي داشت و ثانيا از لحاظ شدت در حد امتحانات انبياء برگزيده خدا بلکه بالاتر است پس اسمش مصيبت است.
خواستم دليلي بيابم تا خودم را قانع کنم که اين بلا شايسته من است ولي گناهي به آن بزرگي در خود نيافتم مگر اينکه دارم يواش يواش نااميد مي شوم. فکر نکنيد که خودم را خالص و پاک مي دانم ولي اين بلاها در حدي است که به کمتري کسي روا مي شود. باور کنيد نماز صبح من به سختي قضا مي شود. محرمات را اجتناب کرده ام ولي دليل اين همه فشار را نفهميدم.
بدبختانه اين وضعيت روح من را دچار افسردگي مي کند طوري که تحت تأثير شيطان قرار مي گيرم. اين راه براي چه دليل باز شده که شيطان شده معتکف خانه قلب من؟ مي دانم ان الله يحب الصابرين ولي ظاهرا صبر 20 ساله من جواب نداده!
به قول يکي از حاج آقاها خدا امتحان را در حد اون فرد ازش مي گيره. حسين را در کربلا، ابراهيم را با اسماعيل و فرعون را با ثروت کثير اما هر چه فکر مي کنم مي بينم همان امام حسين(ع) و ابراهيم(ع) و ... در طول زندگي شان همگي عزت داشته اند. سلامتي جسم داشته اند. خدا روزي شان را در کف بيگانه نگذاشته بود. مي دانيد که چه مي گويم. به نظرم نعوذبالله اين موارد از کشتن اسماعيل(ع) براي ابراهيم(ع) سخت تر است.
ابراهيم(ع) چند لحظه مقاومت کرد و با چند سنگ زدن کار را تمام کرد. مگر در کلي زندگي ابراهيم(ع) چه مقدارش با اين امتحانها همراه بود؟ امام حسين(ع) در زندگي پربرکتش چه مدتش را در ابتلائات به اين شدت بود؟ اگر انسان شرايط عادي داشته باشد آن وقت مي تواند از هر امتحاني سرافراز بيرون بياد. پس امتحان نيست چون من نه از انبياء هستم نه از مؤمنين نهايت که خيلي خوب باشم اندکي مسلم هستم. پس من کجا و اين کجا.
حال اگر فرض کنم بلاي من است. پس اين چه بلايي است که بيماري من قبل از تولد من در من بوده پس نتيجه کدام گناه ناکرده است؟ درد من اين است که اين محدوديتهاي من کاري کرده که ديگر نماز صبح من راحتتر قضا مي شود. دعاهاي من راحتتر فراموش مي شود. حوصله زيارت عاشورا را نمي توانم داشته باشم. درد من مال دنيا نيست. درد من را که مي فهمد؟ چرا خدا به داد من نمي رسد. طوري شده که زندگي به من آن قدر فشار آورده که تلاوت قرآن و دعا را تقريبا به کلي کنار گذاشته ام البته بدانيد که زندگي عاديم را هم کنار گذاشته ام نه اينکه به تفريح برسم بلکه همه امور زندگي من مختل شده. اگر نيم ساعت نماز بخوانم دو دقيقه هم تفريح ندارم!
مي بينم روزي را که شيطان از پشت در قلبم داخل شود و زندگيم را به آتش بکشد چون صداي پايش را مي شنوم و روز به روز از معنويت من کم مي شود. آيا راه حلي هست؟ خودم تصميم گرفتم به همراه يکي از دوستان به مشهد بروم و اتمام حجت کنم و بگويم که اي رضا اگر به دادم نرسي يکي به جهنميها اضافه مي شود. تلاشم را هم مي کنم ولي شرايط به حدي رسيده که اگر خودکشي را خدا حلال کرده بود سريعا به سمت او مي رفتم تا در اين منجلاب دنيا بيشتر گرفتار نشوم. اما شما راه حلي نداريد؟

پاسخ:

1ـ طبق منطق قرآن کریم ، دنیا برای افراد بالغ فقط و فقط جای تکلیف و امتحان می باشد ؛ و جز تکلیف و امتحان در آن چیزی نیست. دنیا سراسر دار امتحان است و هر انسان بالغی که در آن وارد شود فقط و فقط برای امتحان می باشد ؛ و هر منظور دیگری نیز در میان باشد همگی در زیر چتر تکلیف و امتحان قرار می گیرد. لکن خیلی ها معنی امتحان را نمی دانند و خیال می کنند که امتحان فقط با سختیها و مصیبتهاست.در حالی که چنین نیست. خداوند متعال می فرماید: « امّا انسان هنگامى كه پروردگارش او را براى آزمايش، اِكرام مى‏كند و نعمت مى‏بخشد مى‏گويد: «پروردگارم مرا گرامى داشته است. و امّا هنگامى كه براى امتحان، روزيش را بر او تنگ مى‏گيرد مى‏گويد:«پروردگارم مرا خوار كرده است.».  چنان نيست كه شما مى‏پنداريد؛ شما يتيمان را گرامى نمى‏داريد.  و يكديگر را بر اطعام مستمندان تشويق نمى‏كنيد. و ميراث را (از راه مشروع و نامشروع) جمع كرده مى‏خوريد. و مال و ثروت را بسيار دوست داريد. چنان نيست كه آنها مى‏پندارند. در آن هنگام كه زمين سخت در هم كوبيده شود. و فرمان پروردگارت فرا رسد و فرشتگان صف در صف حاضر شوند. و در آن روز جهنم را حاضر مى‏كنند؛ (آرى) در آن روز انسان متذكّر مى‏شود؛ امّا اين تذكّر چه سودى براى او دارد؟! » (الفجر:15 ـ 23)

امّا غرض اصلی در امتحان الهی این است که استعدادهای الهی او رشد کنند ؛ چرا که انسان فقط و فقط برای آخرت خلق شده نه برای دنیا. امیر مومنان (ع) فرمودند: « إِنَّكُمْ إِنَّمَا خُلِقْتُمْ لِلْآخِرَةِ لَا لِلدُّنْيَا وَ لِلْبَقَاءِ لَا لِلْفَنَاء  ـــــ همانا شما فقط برای آخرت خلق شده اید نه برای دنیا ؛ و برای بقاء آفریده شده اید نه برای فناء » ( تصنيف غرر الحكم و درر الكلم ، ص140). پس مومن به اسلام ، باید در محاسبات خود ، آخرت را مدّ نظر داشته باشد و بداند که دنیا گلّی است که برای کسی میوه نمی شود ؛ « وَ لا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلى‏ ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَياةِ الدُّنْيا لِنَفْتِنَهُمْ فيهِ وَ رِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَ أَبْقى‏  ــــــ  و هرگز چشمان خود را به نعمتهاى مادّى، كه به گروه‏هايى از آنان داده‏ايم، ميفكن! اينها شكوفه‏هاى زندگى دنياست؛ تا آنان را در آن بيازماييم؛ و روزى پروردگارت بهتر و پايدارتر است » (طه:131)

پس باید دانست که خداوند حکیم ، انسان را به دنیا نفرستاده تا به قول اهل دنیا ، در این دنیا به جایی برسد ؛ بلکه او را فرستاد تا در این چند دهه ی دنیا برای آخرت و ابدیّتش توشه ی وجودی ذخیره نماید ؛ و مانند گیاهی که از زیر خاک تیره بر می آید ، از این دنیا سر بر آورده در برزخ و آخرت سبز و خرّم گردد. از اینرو حضرت مریم (س) را به درختی خدایی تشبیه نموده و فرمود: « فَتَقَبَّلَها رَبُّها بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَها نَباتاً حَسَنا ـــــــ خداوند، او (مريم‏) را به طرز نيكويى پذيرفت ؛ و به طرز شايسته‏اى،او را رويانيد»  (آل‏عمران:37)

با این مقدّمه باید توجّه داشت که گاه خداوند متعال با امتحانی بنده ی خود را متوجّه ضعف خود می کند تا خودش آن ضعف را جبران کند ؛ و گاه او را امتحان می کند امّا نه برای متوجّه نمودن او ، بلکه برای اینکه خود آن امتحان باعث رشد وجودی شخص می شود. خداوند متعال می داند که مؤمنین و انبیاء (ع) در برابر امتحانات او اعتراضی نخواهند نمود ولی باز آنها را امتحان می کند ؛ چرا که با این امتحانها درجه ی وجودی آنها بالا می رود. لذا امتحان خدا همواره از سر لطف است ؛ لکن موضع گیری منفی یک شخص در برابر امتحان الهی ، باعث می شود که آن امتحان ، زمینه ی سقوط او را فراهم کند. مثل کسی که اگر در امتحان مدرسه شرکت کرده و قبول شود ، به کلاس بالاتر راه پیدا می کند ؛ ولی اگر در امتحان حاضر نشود یا سر جلسه ی امتحان ، سوالات را عمداً پاسخ ندهد یا آمادگی قبلی برای امتحان را فراهم نکرده باشد ، در آن صورت همان امتحان برای او سبب سقوط خواهد بود.  

اگر کسی ضعفهای معنوی خود را دانسته و خود اقدام به برطرف نمودن آنها کرد ، روشن است که برای برطرف شدن آن ضعفها مورد امتحان قرار نخواهد گرفت ؛ چون ضعفی نیست که برطرف شود ؛ ولی برای تثبیت آن کمال حاصل شده ، ممکن است مورد امتحان قرار گیرد ؛ همچنین خود همان درجه ی حاصل شده ممکن است محملی برای یک امتحان دیگر شود تا شخص ، به درجه ای بالاتر نیز ترقّی کند. اساساً باید همواره به خود یادآوری نمود که دنیا دار امتحان است ؛ و امتحان الهی مثل امتحانهای دنیوی سر ترم نیست ؛ لحظه لحظه ی زندگی ، امتحان است ، خوردن انسان ، خوابیدن او ، سخن گفتنش ، بادی که می وزد ، بارانی که می بارد ، خشکسالی ها ، ارزانیها ، گرانیها ، سلامتی و مریضی ، خوش قیافه بودن و بدقیافه بودن ، مرد بودن و زن بودن و ... همه ابزار امتحان خدا هستند. لذا آدمی تا زمان وارد شدن به عالم برزخ ، حتّی یک ثانیه هم از امتحان خدا فارغ نیست. لکن برای اینکه انسان اوّلاً بودن خود در جلسه ی امتحان الهی را فراموش نکند و ثانیاً در مسیر تکامل مداوم ، جهشهای تکاملی نیز داشته باشد ، گاه امتحانهای بزرگی نیز از او گرفته می شود.

بنا بر این ، همان گونه که مرگ عزیزان ، فقر ، مریضی ، نقص عضو  و امثال این امور ، امتحان خدا هستند ، زنده بودن عزیزان ، ثروت ، سلامتی ، داشتن اعضای سالم و امثال آنها نیز امتحان الهی اند. و چه بسا کسانی که در امتحانات قسم دوم مردود می شوند تعدادشان بیشتر از کسانی باشد که در امتحانات قسم اوّل مردود می شوند. در امتحانات قسم اوّل بسیاری از افراد متوجّه خدا شده و از او مدد می جویند ولی در قسم دوم کمتر کسی هست که خدا را یاد کرده و شکر نعمت او کند. لذا خداوند متعال می فرماید:« وَ قَليلٌ مِنْ عِبادِيَ الشَّكُورُ . ـــ و عدّه ی کمی از بندگان من شکرگزارند» (سبأ:13) ؛ و فرمود: « و او همان كسى است كه شب و روز را جانشين يكديگر قرار داد براى كسى كه بخواهد متذكّر شود يا شكرگزارى كند»(الفرقان:62) . واقعاً چند نفر در عالم وجود دارند که خدا را به خاطر آفریدن شب و روز و خورشید و ماه شکر کنند؟ یا هر بار که والدین خود را می بینند خدا را یاد کرده و شکر گزار او باشند؟ در حالی که همه ی اینها نعمت خدا هستند و وظیفه ی آدمی این است که در برابر نعمت ، شکر گزار باشد.

حاصل سخن اینکه: دنیا فقط جای امتحان و تکلیف است ؛ و امتحان و تکلیف تنها برای رشد استعدادهای الهی انسان می باشد ؛ و دین آمده است تا نحوه ی برخورد با این امتحانات را نشان دهد. دین چیزی نیست جز نقشه ی وجودی انسان کامل ؛ لذا لحظه لحظه ی زندگی را ، که همگی امتحان هستند ، باید بر آن تطبیق نمود تا حاصل زندگی دنیایی یک انسان حقیقی باشد. همچنین باید دانست که خدای حکیم و علیم و عادل هر کسی را فقط با چیزی امتحان می کند ، که متناسب با وجود اوست ؛ و جز آن امتحانات هیچ چیز دیگری نمی تواند زمینه ی رشد حقیقی و الهی او را فراهم سازد. لذا فرمود: « لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها ـــــ خداوند هيچ كس را تكليف نمى‏كند مگر به تناسب گستره ی وجودی او » (البقرة:286) همچنین فرمود: « لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ ما آتاها سَيَجْعَلُ اللَّهُ بَعْدَ عُسْرٍ يُسْرا ــــــ خداوند هيچ كس را تكليف نمى‏كند مگر به تناسب آنچه به او داده است ؛ خداوند به زودى بعد از سختی ها آسانى قرار مى‏دهد.» (طلاق:7) ؛ یعنی دنیا جای کلفت (سختی) است ؛ ولی اندکی بیش نیست و از پس آن آسانی ابدی است برای عاملین. بر همین اساس فرمود: « لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ في‏ كَبَد ــــ به یقین ما انسان را در رنج آفريديم »(البلد:4). پس نباید توقّع داشت که دنیا جای آسایش و راحتی باشد ؛ و نباید پنداشت که راحتی مساوی با سعادت و رنج مساوی با شقاوت است ؛ لذا فرمود: «... عَسى‏ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ ـــــــ چه بسا چيزى را خوش نداشته باشيد، حال آن كه خيرِ شما در آن است ؛ و چه بسا چيزى را دوست داشته باشيد، در حالی که شرِّ شما در آن است ؛ و خدا مى‏داند ، و شما نمى‏دانيد.» (البقرة:216). پس جایی که انسان می بیند خبری از مشکلات  دنیا نیست باید به شدّت بر خود و عاقبت خویش بترسد ؛ چرا که بعید نیست از چشم خدا افتاده باشد ؛ همانند شاگرد تنبل کلاس که معلّم کاری با او ندارد. « فَتَقَطَّعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ زُبُراً كُلُّ حِزْبٍ بِما لَدَيْهِمْ فَرِحُونَ (53) فَذَرْهُمْ في‏ غَمْرَتِهِمْ حَتَّى حينٍ (54) أَ يَحْسَبُونَ أَنَّما نُمِدُّهُمْ بِهِ مِنْ مالٍ وَ بَنينَ (55) نُسارِعُ لَهُمْ فِي الْخَيْراتِ بَلْ لا يَشْعُرُونَ ــــــــــ  پس آنها امور خود را در ميان خويش به پراكندگى كشاندند، و هر گروهى به راهى رفتند؛ (و عجب اينكه) هر گروه به آنچه نزد خود دارند خوشحالند! (53) آنها را در جهل و غفلتشان بگذار تا زمانى(كه مرگشان فرا رسد يا گرفتار عذاب الهى شوند). (54) آنها گمان مى‏كنند اموال و فرزندانى كه به عنوان كمك به آنان مى‏دهيم (55)  براى اين است كه درهاى خيرات را با شتاب به روى آنها بگشاييم!! (چنين نيست) بلكه آنها نمى‏فهمند.» (سوره مومنون )

باید دانست که در منطق اسلام ، که دنیا را تنها کلاس انسان سازی می داند ، مشکلاتی که انسان خود به نوعی  باعث آنهاست فی نفسه اجری برای او ندارد ؛ لکن خود همانها هم امتحان می باشند تا معلوم شود که انسان در پی اشتباهش چه خواهد نمود؟! همچنین مشکلاتی که خداوند متعال از باب مجازات دنیوی نصیب انسان می کند ، افزون بر نقش بیدارگری که دارند ، باز سوالات امتحانی می باشند ؛ لذا انسان در مقابل آنها نیز باید مطابق شریعت الهی رفتار نماید. ولی اگر مشکلی برای انسان پیش آید که خود نقشی در آن ندارد اگر برای رفع آن مشکل از راه مشروع  تلاش کند از تلاش خود اجر خواهد برد و این تلاش باعث رشد روحی او خواهد شد. بسیاری از مشکلاتی هم که برای انسان پیش می آیند و خود او نقشی در پیدایش آنها ندارد از این قبیل مشکلاتند. امّا مشکلات خارج از اختیاری نیز وجود دارند که ما در مقابل آنها چاره ای جز صبر نداریم و نمی توانیم آن مشکل را چاره کنیم ؛ در چنین مواردی اگر کسی به خاطر خدا صبر کند و آن را ابزاری برای تربیت قوای باطنی خود بداند و در زبان و قلب از خداوند حکیم و علیم و عادل شکایت  نکند،  اجر صبر برای خدا نصیب او خواهد شد که اجری است عظیم .

پس باید توجه داشت که هر مشکل و نارحتی که در دنیا عارض انسان می شود ، چه خود باعث آن باشد و چه خود نقشی در آن نداشته باشد ، در هر حال امتحان الهی است ، و عکس العمل صحیح انسان را می طلبد و عکس العمل صحیح را دین (عقل و نقل ) مشخص می کند. لذا در مواجهه با هر مشکل و درد و رنج و ناراحتی بلافاصله باید دید وظیفه ی دینی ما در مقابل آن چیست؟  اگر کسی توانست وظیفه ی خود را به درستی بداند و به  آن عمل کند یقینا از اجر الهی و رشد روحی برخوردار خواهد شد و خود را برای ابدیّت خواهد ساخت ؛ و الّا دنیای خود را خراب و آخرتش را خرابتر خواهد نمود.زمانی که اشعث ابن قیس در مرگ فرزندش عزادار بود ، علی (ع) جهت تسلیت او به وی  فرمودند : «  يَا أَشْعَثُ إِنْ تَحْزَنْ عَلَى ابْنِكَ فَقَدِ اسْتَحَقَّتْ مِنْكَ ذَلِكَ الرَّحِمُ وَ إِنْ تَصْبِرْ فَفِي اللَّهِ مِنْ كُلِّ مُصِيبَةٍ خَلَفٌ يَا أَشْعَثُ إِنْ صَبَرْتَ جَرَى عَلَيْكَ الْقَدَرُ وَ أَنْتَ مَأْجُورٌ وَ إِنْ جَزِعْتَ جَرَى عَلَيْكَ الْقَدَرُ وَ أَنْتَ مَأْزُورٌ يَا أَشْعَثُ ابْنُكَ سَرَّكَ وَ هُوَ بَلَاءٌ وَ فِتْنَةٌ وَ حَزَنَكَ وَ هُوَ ثَوَابٌ وَ رَحْمَةٌ  ــــــ  اى اشعث! اگر براى پسرت اندوهناكى، به خاطر پيوند خويشاوندى سزاوارى ، امّا اگر شكيبا باشى هر مصيبتى را نزد خدا پاداشى است. اى اشعث! اگر شكيبا باشى تقدير الهى بر تو جارى مى‏شود و تو پاداش داده خواهى شد و اگر بى تابى كنى باز تقدير الهى بر تو جارى مى‏شود و تو گناه كارى. اى اشعث! پسرت تو را شاد مى‏ساخت و براى تو گرفتارى و آزمايش بود، و مرگ او تو را اندوهگين كرد در حالى كه براى تو پاداش و رحمت است. » ( نهج البلاغه ، حکمت 291 )

3ـ امّا مطلب دیگر اینکه بنده ی خدا نباید امتحانات خود را بیش از طاقت خویش بداند. چرا که طرّاح سوالات امتحانی او خدای علیم و حکیم و عادلی است که به تمام استعدادهای وجودی بنده اش آگاه می باشد و تنها اوست که می داند این بنده با کدام امتحانات امکان رشد دارد.

همچنین باید دانست که امتحانات انبیاء (ع) و اولیای الهی با امتحان افراد عادی قابل قیاس نیست ؛ پس نباید به شیطان این اجازه را داد که امتحانات آن بزرگواران را کوچک و امتحانات ما را برایمان بزرگ جلوه دهد. حضرت اسماعیل (ع) جلوه ی رحمت خدا برای ابراهیم (ع) بود ؛ چرا که با اعجاز الهی متولّد شده بود. لذا ابراهیم ، صرفاً از فرزند نگذشت ؛ بلکه از عشق خود نسبت به جلوه ی حقّ تعالی گذشت. او شهود اسماء حقّ تعالی در جمال حضرت اسماعیل را فدا نمود تا به شهود ذات اسماء برسد. این حقیقت را آنان دانند که اهل آنند. اینکه حضرت سیّد الشهدا (ع) به هنگام شهادت حضرت ابوالفضل (ع) فرمود: « الآن انکسر ظهری ـــ اکنون کمرم شکست » ؛ چنان نیست که برخی نوحه خوانها خیال نموده اند کمرش از داغ برادر شکست. حضرت عباس (ع) کسی بود که ملائک در برابرش سر بر زمین می ساییدند ؛ لذا امام می داند که او که بود و با شهادتش چه نوری از زمین برخاست. این که مردی بداند بعد از مرگش اهل و عیال او اسیر دست دشمنان خونخوار و جانی می شود ، مصیبت بسیار بزرگی است ؛ امّا هر چه غیرت آن مرد عظیمتر باشد ، این مصیبت سنگینتر می شود ؛ و امام حسین (ع) غیرت الله اعظم بود. پس محاسبه کن که چه رنجی بر آن بزرگوار تحمیل شد. پدرش علی بن ابی طالب (ع) که نماد غیرت خداست ، آنگاه که عمّال معاویه در مرزهای دور از کوفه خلخال از پای زنی یهودی در آوردند ، چنان آزرده خاطر گشت که خطبه ای خواند و فرمود: « به من خبر رسيده كه مردى از لشكر شام به خانه زنى مسلمان و زنى غير مسلمان كه در پناه حكومت اسلام بوده وارد شده، و خلخال و دستبند و گردن بند و گوشواره‏هاى آنها را به غارت برده، در حالى كه هيچ وسيله‏اى براى دفاع، جز گريه و التماس كردن، نداشته‏اند. لشكريان شام با غنيمت فراوان رفتند بدون اين كه حتّى يك نفر آنان، زخمى بردارد، و يا قطره خونى از او ريخته شود، اگر براى اين حادثه تلخ، مسلمانى از روى تأسّف بميرد، ملامت نخواهد شد، و از نظر من سزاوار است!. شگفتا! شگفتا! به خدا سوگند، اين واقعيّت قلب انسان را مى‏ميراند و دچار غم و اندوه مى‏كند كه شاميان در باطل خود وحدت دارند، و شما در حق خود متفرّقيد. زشت باد روى شما و از اندوه ، رهايى نيابيد كه آماج تير بلا شديد!. به شما حمله مى‏كنند، شما حمله نمى‏كنيد؟! با شما مى‏جنگند، شما نمى‏جنگيد؟! اين گونه معصيت خدا مى‏شود و شما رضايت مى‏دهيد؟ وقتى در تابستان فرمان حركت به سوى دشمن مى‏دهم، مى‏گوييد هوا گرم است، مهلت ده تا سوز گرما بگذرد، و آنگاه كه در زمستان فرمان جنگ مى‏دهم، مى‏گوييد هوا خيلى سرد است بگذار سرما برود. همه اين بهانه‏ها براى فرار از سرما و گرما بود؟ وقتى شما از گرما و سرما فرار مى‏كنيد، به خدا سوگند كه از شمشير بيشتر گريزانيد!

‏اى مرد نمايان نامرد! اى كودك صفتان بى خرد كه عقل‏هاى شما به نو عروسان پرده نشين شباهت دارد! چقدر دوست داشتم كه شما را هرگز نمى‏ديدم و هرگز نمى‏شناختم! شناسايى شما ـ سوگند به خدا ـ كه جز پشيمانى حاصلى نداشت، و اندوهى غم بار سر انجام آن شد. خدا شما را بكشد كه دل من از دست شما پر خون، و سينه‏ام از خشم شما مالامال است! كاسه‏هاى غم و اندوه را، جرعه جرعه به من نوشانديد، و با نافرمانى و ذلّت پذيرى، رأى و تدبير مرا تباه كرديد، تا آنجا كه قريش در حق من گفت:« بى ترديد پسر ابى طالب مردى دلير است ولى دانش نظامى ندارد» خدا پدرشان را مزد دهد، آيا يكى از آنها تجربه‏هاى جنگى سخت و دشوار مرا دارد؟ يا در پيكار توانست از من پيشى بگيرد؟ هنوز بيست سال نداشتم، كه در ميدان نبرد حاضر بودم، هم اكنون كه از شصت سال گذشته‏ام. امّا دريغ، آن كس كه فرمانش را اجرا نكنند، رأيى نخواهد داشت. » ( نهج البلاغة ، خطبه 27)

ما کجا می فهمیم که این درد و رنج چیست؟! اگر اطرافیان ما اندکی به ما بی محلّی کنند آن را مصیبتی بزرگ می یابیم ؛ امّا علی است که انبیاء سر بر آستانش می سایند و ملائک از او تبرّک می جویند و این گونه گرفتار مردمانی جاهل و بی خرد گشته است که آرزوی مرگ می کند.

باید دانست که رنج یک سیلی بر صورت یک فرد عادی با با رنج همان سیلی بر صورت یک شخصیّت نامدار یکسان نیست. در ارزیابی شدّت مشکلات این ظاهر مشکل نیست که باید مدّ نظر قرار گیرد ؛ بلکه باید دید آن مشکل از چه زاویه ای بر چه روحی وارد می شود. در ظاهر برخی انبیاء (ع) مشکلاتشان بیش از نبیّ اکرم (ص) بود ؛ امّا در حقیقت کسی در حدّ آن حضرت اذیّت نشده است. چرا که به خاطر لطافت فوق العاده ی روحی ، حتّی حضور او نیز در این عالم برایش رنج آور بود. بر همین اساس بود که فرمود: « ما أوذي نبي مثل ما أوذيت  ـــــ هیچ پیامبری چون من آزار ندید‏» ( كشف الغمة في معرفة الأئمة ، ج‏2 ،ص537 ) ؛ اینکه کسی از فوق عرش بیاید و در پست ترین مرتبه ی عالم و با کسی چون ابوجهل و ابولهب همسخن شود ، حقیقتاً رنج آور است.

4ـ در اینجا ذکر چند روایت در باب بلا نیز خالی از فایده نیست.

امام صادق (ع) فرمودند: « إِنَّ عَظِيمَ الْأَجْرِ لَمَعَ عَظِيمِ الْبَلَاءِ وَ مَا أَحَبَّ اللَّهُ قَوْماً إِلَّا ابْتَلَاهُمْ ـــ  همانا پاداش عظیم همراه با بلای بزرگ است ؛ و خدا قومی را دوست نمی دارد مگر اینکه گرفتار بلایشان می کند.» (الكافی ، ج2 ، ص252)

و فرمودند: « إِنَّ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عِبَاداً فِي الْأَرْضِ مِنْ خَالِصِ عِبَادِهِ مَا يُنْزِلُ مِنَ السَّمَاءِ تُحْفَةً إِلَى الْأَرْضِ إِلَّا صَرَفَهَا عَنْهُمْ إِلَى غَيْرِهِمْ وَ لَا بَلِيَّةً إِلَّا صَرَفَهَا إِلَيْهِمْ ـــــ برای خدای عزّ و جلّ بندگانی در زمین هست از بندگان خالص که خدا تحفه ای از آسمان نمی فرستد مگر اینکه آن تحفه را از آن بندگان بر می گرداند به سوی دیگران ؛ و بلایی نازل نمی شود مگر اینکه آن را متوجّه اینان می کند.» (الكافي ، ج2 ، ص253 )

امام صادق (ع) به سَدیر صیرفی فرمودند: « إِنَّ اللَّهَ إِذَا أَحَبَّ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّاً وَ إِنَّا وَ إِيَّاكُمْ يَا سَدِيرُ لَنُصْبِحُ بِهِ وَ نُمْسِي ــــ  همانا خدا هر که را دوست بدارد او را به شدّت در بلا می پیچد ؛ و ما و شما ای سَدیر روز را با بلا آغاز و با بلا به سر می بریم » (الكافي ، ج2 ، ص253 )

امام باقر (ع) فرمودند: « إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى إِذَا أَحَبَّ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّاً وَ ثَجَّهُ بِالْبَلَاءِ ثَجّاً فَإِذَا دَعَاهُ قَالَ لَبَّيْكَ عَبْدِي لَئِنْ عَجَّلْتُ لَكَ مَا سَأَلْتَ إِنِّي عَلَى ذَلِكَ لَقَادِرٌ وَ لَئِنِ ادَّخَرْتُ لَكَ فَمَا ادَّخَرْتُ لَكَ فَهُوَ خَيْرٌ لَكَ ــــ همانا خدا هر که را دوست بدارد او را به شدّت در بلا می پیچد و بلا را به شدّت بر او می بارد. پس چون بنده  خدا را بخواند ، می گوید: لبّیک بنده ی من ! اگر بخواهم در برآوردن خواسته ات عجله کنم بر آن قدرت دارم و اگر بخواهم آن را برایت ذخیره می کنم ؛ پس چیزی برایت ذخیره نمی کنم مگر اینکه برای تو خیر است»(الكافي ، ج2 ، ص253 )

عبد الرَّحمن بن الحجاج گوید: « ذُكِرَ عِنْدَ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع الْبَلَاءُ وَ مَا يَخُصُّ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ الْمُؤْمِنَ فَقَالَ سُئِلَ رَسُولُ اللَّهِ ص مَنْ أَشَدُّ النَّاسِ بَلَاءً فِي الدُّنْيَا فَقَالَ النَّبِيُّونَ ثُمَّ الْأَمْثَلُ فَالْأَمْثَلُ وَ يُبْتَلَى الْمُؤْمِنُ بَعْدُ عَلَى قَدْرِ إِيمَانِهِ وَ حُسْنِ أَعْمَالِهِ فَمَنْ صَحَّ إِيمَانُهُ وَ حَسُنَ عَمَلُهُ اشْتَدَّ بَلَاؤُهُ وَ مَنْ سَخُفَ إِيمَانُهُ وَ ضَعُفَ عَمَلُهُ قَلَّ بَلَاؤُه‏ ــــ  نزد امام صادق (ع) از بلا یاد شد ، و از آنچه خدا آن را تنها برای مومنان قرار داده است. پس امام فرمودند: از رسول خدا پرسیده شد که در این دنیا چه کسی از مردم بیشتر در بلاست؟  رسول خدا فرمودند: نخست انبیاء و سپس هر که به ترتیب شبیه تر است به آنان ؛ و مومن به اندازه ی ایمان و عمل صالحش بلا داده می شود. پس هر که ایمانش صحیح و عملش نیک باشد بلایش شدیدتر می شود و هر که ایمانش سست و عملش ضعیف باشد ، بلایش کم می گردد.»(الكافی ، ج2 ، ص252)

البته باید توجّه داشت که منظور از این بلایا ، بلایای غیر اختیاری است نه بلایایی که خود شخص با سوء اختیار خویش بر سر خود می آورد.

امام صادق عليه السّلام فرمود: « اجر بزرگ با بلاى بزرگ است و خدا هيچ قومى را دوست نداشته جز آنكه گرفتارشان ساخته.»

امام صادق عليه السّلام فرمود: « مؤمن مانند كفّه ی ترازو است، كه هر چه بر ايمانش بيفزايد، بر بلايش افزوده شود.»

امام صادق عليه السّلام مي فرمود: « بر مؤمن چهل شب نگذرد، جز آنكه پيش آمدى برايش شود كه غمگينش سازد تا موجب تذكرش گردد.»

ناجيه گويد: به امام باقر عليه السّلام عرض كردم مغيره مي گويد: « مؤمن به مرض جذام و پيسى و امثال آن مبتلا نمي شود. امام فرمودند: او از صاحب ياسين (حبيب نجار كه داستانش در سوره يس مذكور است) ، غافل است كه دستش چلاق بود ـ سپس امام انگشتان خود را برگردانيد (بشكل انگشتان چلاق) ـ آنگاه فرمود: گويا اكنون او را مى‏بينم كه با دست چلاقش نزد آنها آمده و اندرزشان مي دهد، سپس فردا نزد آنها آمد و ايشان او را كشتند، آنگاه امام فرمود: مؤمن به هر بلایى مبتلا مى‏شود و به هر مرگى مي ميرد ولى خودكشى نمي كند.»

امام صادق عليه السلام سه بار مي فرمود: « مؤمن نزد خداى عز و جل بهترين مقام را دارد، همانا خدا مؤمن را به بلا مبتلا كند و سپس او را قطعه قطعه كند تا جانش را بگيرد، و او خدا را بر آن حالت شكر كند.»

امام صادق عليه السّلام فرمود: « در بهشت مقامى است كه هيچ بنده‏اى به آن نرسد، جز با بلایى كه (در دنيا) به بدنش رسد.»

عبد اللَّه بن ابى يعفور ـ كه هميشه بيمار بود ـ گويد: از دردهایی كه به من مي رسيد به امام صادق عليه السّلام شكايت كردم، حضرت به من فرمود: اى عبد اللَّه اگر مؤمن پاداشى را كه براى مصيبتها دارد بداند، آرزو مي كند كه او را با قیچی تكه تكه كنند.»

امام صادق عليه السّلام مي فرمود: « اهل حق هميشه در سختى بوده‏اند، بدان كه سختى مدت كوتاهى دارد و عاقبتش با آسايش طولانى است.»

امام باقر عليه السّلام فرمود: « همانا خداى عز و جل مؤمن را با بلا دلجویى مي كند، چنان كه مرد با هديه‏اى كه از سفر براى خانواده‏اش مي برد از آنها دلجویى مي كند، و خدا مؤمن را از دنيا پرهيز مي دهد چنان كه پزشك بيمار را پرهيز مي دهد.»

محمد بن بهلول عبدى گويد: شنيدم امام صادق عليه السّلام مي فرمود: خدا مؤمن را از بلاهاى تكان دهنده ی دنيا ايمن نساخته، ولى او را از كور دلى دنيا و شقاوت آخرت ايمن ساخته است.»

على بن الحسين عليهما السّلام مي فرمود: « من براى مرد نمى‏پسندم كه در دنيا عافيت داشته باشد و هيچ مصيبتى به او نرسد.»

امام صادق عليه السّلام فرمود: « پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله را براى طعام دعوت كردند، چون به منزل مرد ميزبان در آمد، مرغى را ديد كه روى ديوار تخم مي گذاشت، سپس تخم مرغ افتاد و روى ميخى قرار گرفت، نه به زمين افتاد و نه بشكست. پيغمبر صلى اللَّه عليه و آله از آن منظره در شگفت شد.مرد عرض كرد: از اين تخم مرغ تعجب مي كنى؟ سوگند به آن كه تو را به حق مبعوث ساخته كه من هرگز بلایی نديده‏ام. رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله برخاست و غذاى او را نخورد و فرمود: كسى كه بلایی نبيند، خدا به او نيازى ندارد (لطف و توجهى به او ندارد و او را به لندگی قبول نکرده).»

رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله فرمود: « خدا به كسى كه از مال و بدنش براى او بهره‏ ای نيست نيازى ندارد (كسى كه زيان مالى و بدنى نبيند خدا به او توجهى ندارد) »

امام صادق عليه السّلام فرمود: « خداى عز و جل مؤمن را به هر بلایى مبتلا كند و به هر مرگى بميراند؛ ولى به رفتن عقلش مبتلا نكند، مگر ايوب را نمى‏بينى كه خدا چگونه شيطان را بر مال و فرزند و همسر او و هر چه داشت مسلط كرد، ولى بر عقلش مسلط نكرد، تا با آن خدا را بيگانگى بپرستد.»

امام صادق عليه السّلام فرمود: « براى بنده نزد خدا مقامى است كه به آن نرسد، جز ب

نویسنده : سجاد حسینی فهرجی وسید علی حسینی فهرجی
تاریخ : چهار شنبه 14 تير 1391
زمان : 7:13
خدا شناسی


پرسش:در برخی موارد وقتی کاری صورت نمی گیرد، می گویند خواست خدا بوده است ولی چرا وقتی اتفاق بدی می افتد، خدا وساطت نمی کند تا آن کار انجام نپذیرد؟

پاسخ:

طبق حکم عقل و نقل ، فاعل مطلق خداست ؛ لذا  هر چه اتّفاق بیفتد و هر امری پدیدار شود ، با اراده ی اوست و آنچه اتّفاق نیفتد و محقّق نگردد ، به این معناست که خدا آن را اراده نکرده است.

امّا درباره ی اتّفاقاتی که برای انسانها رخ می دهند ، باید توجّه داشت که این اتّفاقات یا با اختیار خود افراد می باشد یا با اختیار خود آنها نیست. اگر با اختیار خود آنهاست ، معنی ندارد که خدا جلوی آن را بگیرد ؛ چون در این صورت دادن اختیار به انسان ، امری بیهوده خواهد بود. خداوند به انسان اختیار داده تا سرنوشت خود را با آن رقم بزند ، حال اگر هر جا کسی با اختیار خود کار بدی کرد ، خدا بخواهد جلوی او را بگیرد ، دیگر اختیار معنایی نخواهد داشت. پس حکمت خدا ایجاب می کند که بگذارد هر کسی سرنوشت خود را با اختیار خویش رقم بزند. البته خداوند متعال در این باره از راهنمایی به وسیله ی انبیاء و کتب آسمانی مضایقه نکرده است ؛ لذا فرمود: « إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبيلَ إِمَّا شاكِراً وَ إِمَّا كَفُوراً  ـــــــ ما راه را به او نشان داده‏ايم ؛ خواه سپاسگزار باشد يا ناسپاس» (الإنسان:3 )

امّا آنجا که اتّفاقات رخ داده برای انسان به اختیار خود او نیستند ، امتحان الهی می باشند ؛ و امتحان چه با اموری به ظاهر خیر باشد و چه با اموری به ظاهر شرّ ، در هر حال برای آن است که شخص با عکس العمل مناسب و دینی در مقابل آن ، استعدادهای الهی خود را شکوفا سازد. یعنی این امور به ظاهر خوب یا بد ، در حقیقت وسائل رشد حقیقی و معنوی بشر می باشند ؛ و  در حقیقت همگی خوب هستند. لذا فرمود: « كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتالُ وَ هُوَ كُرْهٌ لَكُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ عَسى‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَكُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ  ــــــ جنگ بر شما مقرر شد، در حالى كه آن را ناخوش داريد. چه بسا چيزى را ناخوش بداريد و در آن خير شما باشد و چه بسا چيزى را دوست داشته باشيد و برايتان ناپسند افتد. خدا مى‏داند و شما نمى‏دانيد.» (البقرة:216)

پس وقتی خداوند متعال اموری را پیش می آورد تا بندگانش را مورد امتحان قرار داده و آنها رشد دهد یا آنها را از غفلت خارج سازد ، معنی ندارد که جلوی آنها را بگیرد. چون آن امور از منظر خدا خوبند و این ماییم که به خاطر محدودیّت علم خویش پاره ای از آنها را شرّ و بد می انگاریم. بر همین اساس خداوند متعال جریان حضرت موسی و خضر را بیان فرمود تا نشان دهد که قضایای به ظاهر ناگوار ، آنچنان که از نگاه ما نمودار می شوند ، همواره نیز ناگوار نیستند ؛ بلکه چه بسا خیراتی هستند که ما آنها را شرّ و بد می انگاریم.

ــ جریان موسی و خضر در سوره کهف و نکات آن

« و هنگامى كه موسى به جوان [همراه‏] خود گفت: همچنان خواهم رفت تا به محل تلاقى دو دريا برسم، هر چند مدتى طولانى به راه خود ادامه دهم. 61 پس چون به محل تلاقى آن دو دريا رسيدند، ماهى خود را [كه براى تغذيه بود] فراموش كردند، پس [ماهى‏] راه خود را در دريا پيش گرفت.62 و چون از آن جا گذشتند، موسى به جوان همراه خود گفت: غذايمان را بياور كه راستى ما از اين سفر خستگى بسيار ديديم. 63 گفت: آيا به ياد دارى؟ وقتى كنار آن صخره جا گرفته بوديم، من [به آب افتادن‏] ماهى را فراموش كردم [كه با تو بگويم‏] و جز شيطان فراموشم نساخت از اين كه يادآور آن شوم، و ماهى به طور عجيبى راه خود را در دريا پيش گرفت. 64 گفت: اين همان [جايگاه خضر] است كه به دنبالش بوديم، آنگاه پى‏جويانه ردّ پاى خود را گرفتند و برگشتند. 65 تا اين كه [خضر] بنده‏اى از بندگان ما را يافتند كه از جانب خود به او رحمتى عطا كرده و از نزد خود به او دانشى آموخته بوديم. 66 موسى به او گفت: آيا از پى تو بيايم تا از حكمتى كه تعليم شده‏اى به من بياموزى؟ 67 گفت: تو هرگز نمى‏توانى همراه من شكيبايى كنى. 68 و چگونه مى‏توانى امرى را كه به اسرارش احاطه ندارى تحمّل كنى؟ 69 گفت: اگر خدا خواهد مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ كارى تو را نافرمانى نخواهم كرد.70 گفت: پس اگر از پى من آمدى، از چيزى سؤال مكن تا خود از آن با تو سخن آغاز كنم. 71 پس به راه افتادند، تا وقتى كه سوار كشتى شدند [خضر] آن را سوراخ كرد. موسى گفت: آيا كشتى را سوراخ كردى تا سرنشينانش را غرق كنى؟ واقعا به كار ناروايى مبادرت كردى! 72 گفت: آيا نگفتم كه تو هرگز نمى‏توانى همراه من شكيبايى كنى؟ 73 موسى گفت: به سبب آنچه فراموش كردم مرا مؤاخذه مكن و در كارم بر من سخت مگير. 74 پس برفتند تا به نوجوانى برخوردند، پس [خضر] او را كشت. موسى گفت: آيا بى‏گناهى را بى‏آن كه كسى را كشته باشد كشتى؟ واقعا كار منكرى مرتكب شدى! 75 گفت: آيا به تو نگفتم كه هرگز نمى‏توانى همراه من شكيبايى كنى؟ 76 موسى گفت: اگر از اين پس چيزى از تو پرسيدم، ديگر با من همراهى نكن و از جانب من البته معذور خواهى بود. 77 پس راه افتادند، تا وقتى كه به مردم قريه‏اى رسيدند، از اهل آن غذا خواستند، ولى آنها از مهمان كردنشان ابا كردند. پس در آن جا ديوارى يافتند كه مى‏خواست فرو ريزد. [خضر] آن را به پا داشت. موسى گفت: اگر مى‏خواستى، براى اين كار مزدى مى‏گرفتى. 78 گفت: اين [زمان‏] جدايى ميان من و توست. هم اينک تو را از باطن آنچه كه نتوانستى بر آن صبر كنى خبردار مى‏كنم. 79 امّا آن كشتى، مال بينوايانى بود كه [با آن‏] در دريا كار مى‏كردند، پس خواستم آن را معيوب كنم، چون پشت سرشان پادشاهى بود كه هر كشتى [سالمى‏] را به زور مى‏گرفت. 80 و امّا آن نوجوان ، پدر و مادرش هر دو مؤمن بودند، پس ترسيديم مبادا آن دو را به طغيان و كفر بكشاند. 81 پس خواستيم كه پروردگارشان آن دو را به پاک‏تر و مهربان‏تر از او عوض دهد.82 و امّا آن ديوار از آنِ دو پسر بچه ی يتيم در آن شهر بود، و زير آن گنجى براى آن دو وجود داشت، و پدرشان مردى شايسته بود، پس پروردگار تو خواست آن دو يتيم به حدّ رشد برسند و گنج خويش را بيرون آورند، كه رحمتى بود از پروردگار تو. و اين كارها را از پيش خود نكردم. اين بود راز آنچه نتوانستى بر آن صبر كنى. »

در این ماجرا سه زاویه ی نگاه وجود دارد ؛

1ـ زاوایه ی نگاه حضرت خضر ، که زاویه ی نگاه خداست . از این زاویه هر سه کار حضرت خضر خیر و خوبی است ؛ یعنی او هم با معیوب نمودن کشتی به صاحبانش کمک نمود ، هم آن نوجوان را کشت تا از گناه بیشتر او جلوگیری نماید و والدین او را هم از گمراهی به خاطر فرزندشان و جهنّمی شدن نجات داد ؛ هم به آن دو کودک یتیم کمک کرد.

2ـ زاویه ی نگاه حضرت موسی (ع) که زاویه ی نگاه یک تماشاگر بی اطّلاع از حقیقت ماجراست. از این نگاه ، دو کار نخست ، کاملاً بد و زشت بودند ،  کار سوم نیز کاری بیهوده بود.

3ـ زاویه ی نگاه کسانی که حضرت خضر به نفع آنها کار کرده بود. صاحبان کشتی وقتی کشتی خود را معیوب می دیدند ، طبیعی است که آن را به ضرر خود یافته و عامل آن را نفرین می نمودند ؛ امّا آنگاه که خواهند دید پادشاه کشتی آنها را به علّت معیوب بودن ، تصاحب نکرد ، پی می برند که خضر (ع) در حقّ آنها خوبی نموده است. والدین آن نوجوان نیز کار حضرت خضر را بد خواهند دانست و تا آخر عمرشان به او نفرین می کنند ؛ و هیچگاه هم نمی فهمند که خضر (ع) چه خدمت بزرگی در حقّ آنها و فرزندشان کرده و آنها را از جهنّم رهانیده است. امّا آن دو کودک اساساً هیچگاه نمی فهمند که خضر (ع) برای کاری کرده است ؛ چه کار خوب یا بد ؛ یعنی خیال هم نمی کنند که روزی آن دیوار در معرض ویرانی بوده و کسی آن را تعمیر نموده است تا گنج آنها فاش نشود.

این زاویه ی دید ، در حقیقت زاویه ی دید ما انسانها نسبت به اتّفاقاتی است که برای خودمان می افتند. یعنی برخی اتّفاقات خیر را که خدا برای ما سامان داده هیچگاه متوجّه نمی شویم ، برخی دیگر را ابتدا شرّ می انگاریم ولی بعداً می فهمیم که به نفع ما بوده اند ؛ امّا برخی اتّفاقات را هم تا آخر عمرمان بد و شرّ می انگاریم ، غافل از این خیر بوده اند.

پس همان بهتر که ما بندگی خود را بکنیم و در هر حال راضی به قضای الهی باشیم و یقین داشته باشیم که او در هر حال به نفع ما کار می کند ، اگر چه ما ندانیم ؛ چرا که « وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ  ـــ خدا می داند و شما نمی دانید». پس شایسته آن است که بگذاریم  خدای حکیم خدایی خود را بکند و نخواهیم که خدایی را به خدا یاد دهیم. چه او بندگان خود را بهتر خودشان می داند و می داند که خیر و صلاح آنها در چیست ؛ لذا فرمود: « إِنَّ رَبَّكَ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ إِنَّهُ كانَ بِعِبادِهِ خَبيراً بَصيراً  ـــــــــ  پروردگار تو در رزق هر كس كه بخواهد گشايش مى‏دهد، يا تنگ مى‏گيرد، زيرا او به بندگانش آگاه و بيناست.» (الإسراء:30)  

 


نویسنده : سجاد حسینی فهرجی وسید علی حسینی فهرجی
تاریخ : چهار شنبه 14 تير 1391
زمان : 7:11
خدا شناسی


پرسش:مطلب زير را در اينترنت خواندم لطفا در مورد آن توضيح مفصل دهيد.

برهان نظم يكي از مهمترين و آشناترين برهانهاست، و در كنار برهان عليت، دو ركن مهم از باور استدلالي به خدا را تشكيل مي دهند. با آنكه در كلام اسلامي به آن توجه چنداني نمي شود و بيشتر به مسيحيت تعلق دارد، مفسرين بسياري از آيات قرآن را بيان كننده ي اين برهان مي دانند. برهان ساده ست، و براي همين عموميت زيادي دارد. در اين برهان بيان ميشود که در جهان شكل هاي مختلفي از نظم وجود دارد، و مي دانيم كه نظم بدون ناظم ممكن نيست، و يك مجموعه ي منظم نمي تواند اتفاقي شكل گرفته باشد، پس جهان ناظمي دارد. با مشاهده ساعت به وجود ساعت ساز پي ميبريم. ايراد اصلي اين برهان در تعريف نظم ميباشد. ما مجموعه اي را منظم ميدانيم که همه اجزاء آن در راه رسيدن به هدفي خاص با هم همکاري داشته باشند. در مورد ماشين بسيار پيچيده اي مانند انسان نيز به چنين سيستمي بر نميخوريم. ريچارد داوکينز در مصاحبه با جيمزواتسون (به همراه فرانسيس کريک ساختار DNA را کشف کردند)، اين نکته را مطرح کرد که، برخلاف او و کريک، بسياري از مردم تعارضي ميان دين و علم نمي يابند، چون ادعا مي کنند که علم درباره ي چگونگي امور است و دين درباره ي مقصود غائي امور. واتسون فوراً پاسخ داد: خوب، من فکر نمي کنم که بودن ما هيچ مقصودي داشته باشد. ما صرفاً حاصل تکامل هستيم. مي توانيد بگوييد، خداي من، اگر فکر مي کنيد وجود ما مقصودي ندارد، پس حتماً زندگي بسيار غمباري داريد. اما من انتظار نهار دلپذيري را دارم. در اين مقاله سعي دارم ارتباط سيستم هاي طبيعي و مسئله گزينش فزاينده (Cumolative selection) را مطرح نمايم. در بررسي اين برهان، تعريف نظم از اهميت ويژه اي برخوردار است که در اينجا به يک مثال اکتفا ميکنم. ما مي توانيم براي يک سيستم اهداف متعددي در نظر بگيريم. شايد مكانيزمي كه زلزله را به وجود مي آورد در جهت رسيدن به هدف خاصي ندانيم و آن را منظم ندانيم، در حالي كه مي توانيم از ديدگاهي ديگر آن را مكانيزمي براي آزادشدن انرژي سنگها و پايين آمدن سطح انرژي شان بدانيم، و در نتيجه زلزله را مكانيزمي در جهت رسيدن به يك هدف مشخص و عالي، و در نهايت منظم بدانيم. جهان ما هرشكلي كه مي داشت، از نظر ما منظم مي بود. به عبارت بهتر، نظم، ايده ايست ذهني و نه قانوني خارجي. حال به بررسي سيستم هاي طبيعي بپردازيم و ببينيم که نظم موجود در آنها نشانگر چيست. نخست به يک بلور نمک نگاهي مي اندازيم. کريستال هاي نمک طعام (NaCl) شکل هندسي معيني دارند. احتمال قرار گيري اتم ها به شکل تصادفي براي تشکيل چنين ساختاري چقدر است؟ براي تهيه اين بلورها کافيست محلول آب-نمک را تهيه کنيم و صبر نماييم تا آب آن در دماي اتاق تبخير گردد. بايد توجه کنيم که اگر آب را به سرعت تبخير نماييم به جاي بلور با پودر نمک مواجه خواهيم شد که اين خود مسئله مهمي است و به نقش زمان اشاره دارد. در هنگام تبخير آب، با افزايش غلظت محلول اتمهاي Na+ و Cl- با شدت بيشتري به هم برخورد ميکنند. در واقع در هر ثانيه مليونها برخورد در درون محلول روي ميدهد. هنگامي که دو اتم با بار مخالف به هم برخورد ميکنند در کنار هم باقي ميمانند و اگر دو اتم با بار موافق به هم برخورد کنند همديگر را دفع ميکنند. با تشکيل هسته بلور هر اتمي که در جهت صحيح به بلور برخورد کند در کنار آن باقي ميماند. هر گاه يک اتم در جهتي نا مناسب برخورد انجام دهد دوباره به محلول باز مي گردد. اين اتم ممکن است هزاران برخورد نامناسب با بلور داشته باشد اما سرانجام برخورد صحيح را انجام خواهد داد و سرانجام تمام اتمهاي موجود در محلول در کنار هم قرار خواهند گرفت. بله، ساختاري منظم در جلوي چشم شما شکل گرفته است و تصادف آن را بوجود آورده است نظم موجود در سيستم هاي طبيعي از اين نوع است. اجزاء مختلف بر اثر تصادف در کنار هم قرار ميگيرند و حد واسطهاي ناپايدار از ميان ميروند و تنها اجزائي که به صورت پايداري با ديگر اجزاء در ارتباط هستند باقي ميمانند. اين فرآيند را گزينش فزاينده مينامند. ريچارد داوکينز در کتاب ساعت ساز کور اين مسئله را با ماجراي ميمون تايپيست توضيح داده است: اگر ميموني شروع به ضربه زدن به کليد هاي ماشين تحرير کند چقدر طول ميکشد تا جمله زير را تايپ کند: Methinks it is like a weasel. جمله هملت به پولينوس- از کتاب هملت اثر شکسپير با توجه به بيسواد بودن ميمونها و تايپ کردن تصادفي، احتمال تايپ صحيح اين جمله عددي نجومي و در حدود 1040 خواهد بود. حال فرض کنيم که ما حرفهاي درست را نگه داريم و اجازه دهيم ميون تنها حرفهاي غلط را دوباره تايپ کند. با شبيه سازي کامپيوتري مشخص شده است که در اين حالت تنها چند هزار ضربه لازم است تا جمله تايپ شود. در حالت اول فرآيند صرفاً تصادفي است اما در حالت دوم علاوه بر تصادف، حد واسطهاي صحيح حفظ ميشود يعني گزينش فزاينده صورت ميگيرد بسياري از خدا باوران در نوشته هايشان ساختار اتم را مختصراً معرفي ميکنند و سپس عنوان ميکنند که چنين ساختار منظمي حتماً به يک ناظم نياز دارد. حال ببينيم در يک راکتور اتمي چه اتفاقي مي افتد. پس از متلاشي شدن هسته اورانيم تعداد زيادي الکترون، نوترون و پروتون به اطراف پراکنده ميشود. اين ذرات به يکديگر و اتمهاي ديگر برخورد ميکنند و اتمهاي جديدي را تشکيل ميدهند. در صورتي که اتم حاصله پايدار نباشد دوباره متلاشي ميشود و اتم هاي جديدي بوجود مي آورد و سرانجام تنها اتمهاي پايدار باقي ميمانند. توجه نماييد که بسياري از اتمهاي بوجود آمده ناپايدار هستند اما با گذشت چند مليون يا مليارد سال اين اتم ها نيز با از دست دادن انرژي به صورت تشعشع راديواکتيو سرانجام به اتمهاي پايداري تبديل ميشوند. اين همان اتفاقي است که در انفجار بزرگ Big Bang روي داده است. پس از انفجار اتمهاي گوناگوني شکل گرفته اند ولي فقط پايدارها باقي مانده اند. پس بايد اين جمله را اصلاح کنيم که اگر چنين و چنان وضعيت وجود نداشت اتم هم وجود نداشت. بايد بگوييم: هر گاه چنين و چنان وضعيتي فراهم گردد اتم هم بوجود مي آيد. در ادامه همين مطلب خداشناس مطرح ميکند که فاصله الکترون و هسته و مقدار جرم الکترون و ..... هريک عددي ثابت و معين است و اگر مقدار آن متفاوت از اين بود اتم وجود نداشت. طرح اين مسئله از اين جا ناشي مي شود که خداشناس فکر ميکند که اتم ( و کلاً جهان) بايد به اين شکلي که هست تشليل ميشد، يعني شکل کنوني جهان را هدف مي داند. اما دانشمندان نظر متفاوتي دارند. به عقيده آنان شکل کنوني جهان حاصل کنشهاي اجزاء و نيروهاي موجود در طبيعت است و ميتوانست به شکل هاي مختلف ديگري وجود داشته باشد. براي مثال يکي از اين اعداد را بررسي ميکنيم. مقدار انرژي بستگي هسته 0.007 است. اين انرژي اجزاء هسته اتم را در کنار هم نگه ميدارد. اگر مقدار اين عدد 0.006 بود هيچ عنصري جز هيدروژن وجود نداشت و اگر0.008 بود همه عناصر جز هيدروژن وجود داشتند. بايد بپرسيم اگر هيدروژن وجود نداشت چه ميشد؟ آب هم وجود نداشت و حيات تشکيل نميشد. آيا عدم وجود حيات بر روي زمين سيارات را از مدارشان خارج ميکرد؟ و يا کهکشانها نابود ميشدند؟ اگر جهان شامل تنها گاز هيدروژن بود چه اتفاقي مي افتاد؟ آيا جهاني از گاز هيدروژن وجود نداشت؟ چيستم من زاده يک شام لذتبار ناشناسي پيش ميراند در اين راهم روزگاري پيکري بر پيکري پپيچيد من به دنيا امدم بي آنکه خود خواهم عصيان-فروغ فرخزاد نويسنده و خواننده اين مقاله هر کدام حاصل تعداد زيادي تصادف هستند. شبي(يا روزي) زن و مردي با هم آميزش کردند. هر دومشکل ناباروري نداشتند. لقاح به درستي انجام شد. جنين به درستي جايگزيني کرد. جنين به سلامت رشد کرد. در وقت زايمان زنده متولد شد. از دهها حادثه و بيماري که ميتوانست جان او را بگيرد تاکنون در امان مانده و اکنون زنده است. اگر اين اتفاقات نمي افتاد چه ميشد؟ اکنون اين مقاله وجود نداشت تا آنرا بخوانيد يا اينکه شما وجود نداشتيد تا مقاله مرا بخوانيد. آيا اين امر يک فاجعه بود و بدون من يا شما جهان وجود نداشت؟ بله خواننده گرامي، جهان هدفي ندارد تا بر اساس اين هدف آنرا منظم بدانيم. در بررسي علمي ساختارهاي طبيعي متوجه ميشويم که آنها پيچيده هستند نه هدفمند. جهان ساعت نيست که با ديدن آن به وجود ساعتساز پي ببريم. پيچيده ترين سيستم هاي موجود در طبيعت موجودات زنده هستند. علم زيست شناسي نشان ميدهد که موجودات زنده تنها ميتوانند توسط ساعتسازي کور و فاقد شعور ساخته شده باشد. معروفترين مثال در زمينه گزينش فزاينده انتخاب طبيعي است که چارلز داروين آن را در کتاب منشاء گونه ها معرفي کرده است. داروين عنوان ميکند که جانداران در تغيير و تحول هستند و تنها آنهايي زنده ميمانند که سازگاري بهتري داشته باشند. در بررسي موجودات زنده متوجه ميشويم که آنها داراي اندامها و بخشهاي بي فايده زيادي هستند! اگر به بال مرغ خانگي پرکنده دقت کنيد متوجه وجود انگشت در بال اين پرنده خواهيد شد. اين انگشت هيچ کاربردي ندارد و تنها بازمانده دست اجداد پرندگان است که به بال تبديل شده است. اگر آفريننده قصد داشت که بالي جهت پرواز طراحي کند آيا انگشتي بي مصرف هم در آن قرار ميداد. شايد بگوييد چه اشکالي دارد. بايد گفت که اين بخش در بدن جاندار وجود دارد و بيهوده انرژي مصرف ميکند تا سلولهايش زنده بماند. ممکن است دچار جراحت و عفونت شود. به وزن ماشين پرنده ما اضافه ميکند و اين به معني مصرف انرژي بيشتر براي پرواز است. به مثالهايي در زمينه انسان توجه کنيد. برخي افراد ميتوانند گوش هاي خود را تکان دهند. همه ما ماهيچه هايي براي تکان دادن گوش داريم ولي آيا نيازي هم به آنها داريم؟ خير اين اجداد ما بودند که نياز به حرکت دادن گوش خود داشتند. چقدر با آپانديس و درد آن آشنايي داريد. آيا ميدانيد که آپانديس عضوي بي مصرف است؟ جراحان هر هنگام که به هر دليلي شکم انسان را باز کنند آپانديس را جدا ميکنند و دور مي اندازند. اما اين عضو در برخي ميمونها نقش ويژه اي در هضم غذا دارند. انسان به دليل تغيير رژيم غذايي نسبت به اين عضو بي نياز شد و اين اندام در حال تحليل رفتن است. تنها فايده آپانديس اين است که عفونت کند و شما را به تيغ جراح بسپارد. مثال ديگري که در اين زمينه وجود دارد پرده بکارت در جنس مونث است. اين عضو باقيمانده ماهيچه اي حلقوي در ميمونها و ديگر پستانداران است که پس از عمل مقاربت دهانه واژن را ميبنند تا اسپرم در اثر دويدن و ساير حرکات از واژن خارج نشود. اجداد غار نشين ما نيازي به فراردائم از شکارچيان نداشته اند و اين عضو تحليل رفته است. جالب است بدانيد که بيش از صد عضو بي فايده در بدن انسان شناسايي شده است. اگر نگاهي به زيست شناسي مولکولي (ژنتيک، بيوشيمي...) بيندازيم تعداد اجزاء بي فايده از اين هم بيشتر است. در ژنوم جانداران تعداد زيادي ژن کاذب وجود دارد. اينها ژن واقعي نيستند وهيچ کارکردي ندارند. اين ژنها روزگاري داراي فعاليت بودند اما در اثر جهش هاي ژني غيرفعال شده اند و حالا فقط وجود دارند. حال ميتوانيم سخن زيست-فيزيکدان معروف جيمز واتسون را درک کنيم هنگامي که ميگويد: خوب، من فکر نمي کنم که بودن ما هيچ مقصودي داشته باشد. ما صرفاً حاصل تکامل هستيم.

پاسخ:

مطلبی که ارسال فرموده اید بسیار طولانی است و تک تک جملات آن نیز قابل نقد می باشند ؛ لکن اقدام به این کار حقیقتاً وقت گیر خواهد. لذا تنها به نقد جملاتی از آن اکتفا می کنیم.

الف ـ گفته شده: « برهان نظم يكي از مهمترين و آشناترين برهانهاست، و در كنار برهان عليت، دو ركن مهم از باور استدلالي به خدا را تشكيل مي دهند.»

1ـ حکمای اسلامی ابداً از برهان نظم مشهور برای اثبات وجود خدا استفاده نمی کنند. این برهان تنها از سوی متکلّمین ، آنهم برای اقناع سطوح پایین جامعه ، استفاده می شود. لذا برای یک دانشمند ، هیچگاه برهان نظم را کسی مطرح نمی کند که حالا بخواهد آن را ابطال بکند یا نکند. بلی در مغرب زمین برای اثبات وجود خدا ــ البته خدای مورد نظر خودشان که همان پدر آسمانی است ــ از این برهان زیاد استفاده می کنند.

2ـ حکمای اسلامی از این برهان نه برای اثبات وجود خدا ، بلکه بعد از اثبات وجود خدا با براهین دیگر ، برای اثبات حکمت او بهره می برند.

3ـ ظاهراً برخی اسم برهان امکان و وجوب را گذاشته اند برهان علّیّت ؛ که اگر چنین باشد ، بلی این برهان از براهین مهمّ خداشناسی است ؛ امّا اگر مقصودشان چیز دیگری است ، در آن صورت عرض می شود که:  چیزی به نام برهان علّیّت وجود ندارد.

مقدّمات برهان وجوب و امکان در عین این که بدیهی اند ولی تصوّر موضوع و محمول آنها ممکن است برای برخی افراد دشوار باشد. برهان امکان وجوب چنین است:

ــ تقریر برهان ،مبتنی بر استحاله ی تسلسل.

1ـ شکّی نیست که خارج از وجود ما موجودی هست. چون انکار این امر منجر به سفسطه می شود. 

2ـ این موجود ، بنا به فرض عقلی از دو حال خارج نیست ؛ یا واجب الوجود (عین وجود) است یا عین وجود نبوده ، ممکن الوجود است که نسبتش به وجود و عدم یکسان می باشد.

3ـ اگر این موجود عین وجود بوده ، واجب الوجود است ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود بوده نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ برای موجود شدن ، محتاج علّت(وجود دهنده) است.

4ـ حال علّت آن نیز یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود. اگر واجب الوجود باشد ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود باشد ، خود آن علّت نیز محتاج علّت دیگری است. به این ترتیب بحث منتقل می شود به آن علّت سوم و فرضهای قبلی در مورد آن نیز جاری می شود. همینطور بحث منتقل می شود به علّت چهارم و پنجم و ... .

5. و چون دور و تسلسل علل عقلاً محال است بنا بر این ، این سلسله ی علل نمی تواند بی نهایت باشد ؛ بلکه باید در جایی به علّتی برسیم که فوق آن علّتی نباشد. که آن همان واجب الوجود می باشد.

 

ــ تقریر برهان بدون استفاده از استحاله ی تسلسل.

1ـ شکّی نیست که ممکن الوجودهایی هستند.

2ـ اگر مجموعه ی همه ی ممکن الوجودها را یکجا فرض کنیم ، به نحوی که هیچ ممکن الوجودی خارج از این مجموعه باقی نماند ، باز عقل حکم به ممکن الوجود بودن کلّ این مجموعه خواهد نمود. چون از اجتماع تعداد زیادی ممکن الوجود که همگی محتاج به علّت هستند ، واجب الوجود ، درست نمی شود. حتّی اگر تعداد اعضای این مجموعه بی نهایت باشند باز کلّ مجموعه ، ممکن الوجود خواهد بود.

3ـ پس کلّ مجموعه ی ممکن الوجودها ، محتاج علّت است.

4ـ حال، علّت این مجموعه یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود است.

5 ـ امّا ممکن الوجود نمی تواند علّت این مجموعه باشد ؛ چون طبق فرض ما ، همه ی ممکن الوجودها داخل این مجموعه هستند و خارج از این مجموعه ، ممکن الوجودی نیست که علّت این مجموعه باشد ؛ پس لاجرم ، علّت این مجموعه  واجب الوجود است.

 

برهان اخیر یکی از محکمترین براهین خداشناسی می باشد که اگر کسی معنی درست ممکن الوجود و واجب الوجود را بداند ، در درستی آن ذرّه ای شکّ به خود راه نمی دهد.

 

امّا معنی درست واجب الوجود و ممکن الوجود چیست؟

واجب الوجود ، یعنی خودِ وجود بدون هیچ قید دیگری ؛ یعنی وجود صرف ، محض و خالص. روشن است که چنین موجودی عدم برنمی دارد. چون وجود ، نقیض عدم است. پس همانطور که عدم ، وجود نمی شود ، وجود هم عدم نمی گردد. لذا نمی توان پرسید: چه کسی به وجود ، وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است. از چنین موجودی ، یعنی از خودِ وجود ، تعبیر می شود به واجب الوجود. پس می توان گفت: واجب الوجود ، وجود است. امّا نباید گفت: واجب الوجود ، وجود دارد ؛ مگر از باب مجاز.

امّا موجوداتی چون انسان ، درخت ، فرشته و ... را که نه مساوی وجودند و نه مساوی عدم ، ماهیّت گویند. اگر مثلاً انسان مساوی وجود بود ، پس همیشه باید می بود ؛ چون وجود ، عدم بر نمی دارد. و اگر مساوی عدم بود ، پس هیچگاه نباید موجود می شد ؛ چون عدم نیز وجود بر نمی دارد. لذا گفته می شود: ماهیّات ( انسان و درخت و فرشته و عقل و ... ) نسبتشان به وجود و عدم یکسان است. لذا اگر جناب وجود به آنها عنایت بکند موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. چنین موجودی را ممکن الوجود گویند ؛ چون ممکن است موجود بشود و ممکن است موجود نشود ؛ یعنی اگر جناب وجود به آنها عنایت بکند موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. روشن است که درباره ی چنین موجودی نمی توان گفت: وجود است ، بلکه باید گفت: وجود دارد.

بر این اساس می توان برهان وجوب و امکان را چنین نیز تقریر نمود:

1ـ هر موجودی از دو حال خارج نیست ؛ یا خودِ وجود است یا خودِ وجود نیست. لذا یک موجود ، مثلاً یک درخت ، یا خودِ وجود است یا خودِ وجود نیست ، بلکه وجود دارد.

2ـ روشن است که درخت ، عین وجود نیست ؛ بلکه وجود دارد.  

3ـ پس وجود به درخت داده شده است.

4ـ حال ، وجود دهنده یِ درخت ، یا خودِ وجود است یا کسی است غیر از وجود.

5ـ غیر خودِ وجود ، خودش وجود نیست تا بتواند به چیزی وجود بدهد.

6ـ پس وجود دهنده به درخت ، خود جناب وجود است.

7 ـ پس یقیناً وجود (واجب الوجود) موجود است.

البته دقّت شود که این برهان تنبیهی است و الّا اگر کسی حقیقت واجب الوجود و ممکن الوجود را درست بفهمد ، خواهد یافت که از انکار وجودِ واجب الوجود ، تناقض لازم می آید. چون اگر گفته شود: واجب الوجود ، موجود نیست ، به این معناست که وجود ، موجود نیست. بطلان این قضیّه نیز روشن اس

نویسنده : سجاد حسینی فهرجی وسید علی حسینی فهرجی
تاریخ : چهار شنبه 14 تير 1391
زمان : 7:3
خدا شناسی


پرسش:آيا در ميان غربيها هم کساني هستند که وجود خدا رو برهانپذير بدونن(فيلسوف)؟ اگر هستند، آيا اشکالي به تفکرات آنها وارد هستش؟

پاسخ:

1ـ بلی چنین فیلسوفانی در غرب نیز وجود داشته و دارند ، مثل سقراط ، ارسطو ، افلاطون ، تالس ، افلوطین ،  آگوستینوس ، قدّیس آنسلم ، توماس آکوییناس ، رنه دکارت ، اسپینوزا ، لایب نیتس ، اتین ژیلسون و ... .

2ـ البته اکثر فلسفه های کنونی غرب ، فلسفه های الحادی می باشند و در عمق اکثر آنها نوعی نسبی گرایی و سفسطه (انکار عالم خارج یا انکار علم به واقع ) به چشم می خورد. البته برخی از فیلسوفانی هم که منکر برهان پذیری وجود خدا بودند باز به وجود خدا باور داشتند. کما اینکه بسیاری از حکمای اسلامی نیز براهین اثبات وجود خدا را براهین تنبیهی می دانند و معتقدند که وجود خدا بدیهی است ؛ یعنی نداشتن تصوّر صحیح از موضوع و محمول موجب انکار خدا می شود. لذا براهین اثبات وجود خدا ، در حقیقت موضوع و محمول گزاره های خداشناسی را روشن می سازند تا عقل خود شخص آنها را تصدیق نماید.

3ـ هر کدام از فلاسفه ای که اسم برده شدند طرفدار یا مؤسس مکتب فلسفی خاصّی هستند که نقدهایی نیز بر فلسفه های آنها می توان مطرح نمود ؛ لکن چنین کاری در ضمن یک نامه مقدور نیست. مکتب فلسفی اکثر فلاسفه ی خداباور ، عقل گراست.

 

 


نویسنده : سجاد حسینی فهرجی وسید علی حسینی فهرجی
تاریخ : چهار شنبه 14 تير 1391
زمان : 7:2
خدا شناسی


پرسش:بنده مي گويم كه وجود خدا با داشتن تمام صفات (بدون اينكه اين صفات را از كسي گرفته باشد، يعني در يك آن از همه چيز باخبر باشد در يك آن بر همه چيز قادر باشد و...) در يك آن محال است حال شما براي من اثبات كنيد كه وجود او در يك آن شدني است؟

پاسخ:

تعابیری چون « خدا دارای تمام کمالات می باشد» یا « خدا دارای صفات کمال است » تعابیری هستند تقریباً نادرست یا نارسا ؛ که در گفتار اهل بیت (ع) یا در متون علمی از آنها استفاده نمی شود مگر با نصب قرینه ، تا برداشت غلطی از این تعابیر نشود.

خدا یعنی وجود ، و وجود در مقابل عدم است. لذا عدم نمی تواند در وجود راه داشته باشد. و نقص عنوان دیگری برای عدم است ، پس مقابل نقص ، یعنی کمال نیز عنوان دیگری برای وجود خواهد بود. پس وجود همان کمال است و کمال همان وجود می باشد. و چون خدا یعنی وجود ، پس خدا یعنی کمال ؛ لذا درست نیست که گفته شود: « خدا دارای کمال یا صفات کمال می باشد » ؛ بلکه باید گفت: « خدا ، عین کمال می باشد ». لذا متکلّمین شیعه ، صفات خدا را مفهوماً غیر هم ولی مصداقاً عین هم دانسته اند ؛ کما اینکه صفات را مفهوماً غیر ذات خدا ، ولی مصداقاً عین ذات شمرده اند ؛ و آنکه غیر این عقیده را داشته باشد ، در حیطه ی توحید صفاتی ، مشرک می باشد. پس اگر کسی بگوید « خدا عالم است » و « خدا قادر است » و منظورش این باشد که علم خدا چیزی غیر از قدرت اوست و هر دو غیر ذات او هستند ، مشرک به شرک صفاتی است. چنین کسی در واقع خدا را مرکّب از اجزائی شمرده ؛ حال آنکه جزء داشتن در وجود (خدا) راه ندارد ؛ بلکه جزء در ماهیّت معنی پیدا می کند. چون اگر وجود دو جزء داشته باشد ، یا هر دو جزء آن ، وجودند که در آن صورت دو بودن معنی ندارد ؛ یا یک جزء ، وجود است و جزء دیگر ، غیر وجود ؛ که در آن صورت ، آن غیر ، عدم خواهد بود. چون غیر وجود ، می شود عدم ؛ و عدم نیز با وجود جمع نمی شود. 

ممکن است بفرمایید:

اوّلاً غیر خدا نیز وجودند ؛ پس غیر خدا نیز کمال می باشند ؛ و از همینجاست که خدا را وجود محض و کمال محض می گویند ؛ و الّا این قید محض بودن برای چیست؟

ثانیاً چطور این همه وجودات باهم ترکیب شده اند و جزء دارند؟ چطور وجود خدا جزء بر نمی دارد ولی در وجودهای دیگر ترکیب راه دارد؟

گوییم: هاشا و کلّا که غیر خدا نیز وجود باشند. وجود ، حقیقتی واحد است که دومی برای آن فرض ندارد. انسان بودن و درخت بودن و ... مساوی وجود بودن نیستند کما اینکه مساوی با عدم بودن هم نیستند ؛ بلکه این امور را ماهیّت گویند که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است. لذا اگر گفته شود:« انسان وجود است » غلط خواهد بود ؛ بلکه باید گفته شود: « انسان وجود دارد» ؛ کما اینکه جمله ی « خدا وجود دارد » نیز توهّمی است عوامانه ، درستش این است که گفته شود: « خدا وجود است» ؛ یعنی منظور ما از خدا همان خودِ وجود می باشد و لاغیر. حال اگر کسی از خدا تعریفی غیر از این دارد ، فقط در لفظ خدا با ما اشتراک دارد. منظور از وجودِ محض بودن خدا نیز این است که خدا ، وجود است بدون هیچ قید دیگری. مراد از لفظ واجب الوجود نیز آن است که خدا وجود می باشد و وجود ضرورتاً باید باشد ؛ چون وجود ، عدم بردار نیست ؛ کما اینکه وجود ، وجود دهنده هم نمی خواهد.

برای اینکه این حقیقت عمیق فلسفی را به درستی بیابیم توجّه شما بزرگوار را به مطلب زیر جلب می کنیم.

ـ وجود و ماهیت

انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت، ستاره، آب، عقل، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند ؛ یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد، آب وجود دارد، عقل وجود دارد، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی موارد یاد شدهد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند موجود نسبت داد؛ چرا که این موجودات، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود نمی شد گفت: درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این، فلاسفه بین « وجود » و اموری مثل درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند، تفاوت قائل شده، این امور را ماهیت(چیستی) موجودات نامیدند ؛ و از وجود آنها تعبیر به هستی نموده اند.

 

ـ واجب الوجود و ممکن الوجود

انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ، دیو، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت، انسان، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد ؛ مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این، موجودات دارای ماهیّت همگی دارای امکان بوده، ممکن الوجود هستند؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر، برای هر ماهیّتی، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است.

امّا برعکس ماهیّات، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است، خودِ وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبودِ وجود، تناقض لازم می آید؛ چرا که وجود، نقیض عدم است؛ پس محال است وجود ، معدوم شود. فلاسفه از این خصلتِ وجود ، مفهومی به نام « وجوب» را انتزاع نموده اند. بنا بر این، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیت است ؛ لذا عدم بردار نیست ؛ همانگونه که عدم نیز وجودبردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیت است. چرا که ماهیت، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.

حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجودِ محض، صرف، خالص و بدون ماهیت (نامحدود)؛ که واژه ی واجب الوجود، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.

 

ــ ملاک احتیاج به علّت

از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم ، یکسان است. پس تا وجود به ماهیت اعطا نشده موجود نخواهد شد. بنا بر این، امکان (نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن) ، علّت احتیاج به علّت است؛ و کار علّت، وجود دادن به ماهیت و خارج نمودن او از حالت خنثی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیت وجود دهد؟ روشن است که ماهیات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد ، خودِ وجود است؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود: پس به خودِ وجود، چه کسی وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد. پس خدا که همان وجود است وجود دهنده نمی خواهد ؛ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند ؛ یعنی ماهیاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. به عبارت دیگر ، با توجّه به ذاتشان نه وجودند و نه عدم ، پس اگر جناب وجود (خدا) به آنها عنایت نمود موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. برای مثال انسان بودن ـ که یک ماهیّت است ـ نه مساوی با وجود است نه مساوی با عدم ؛ اگر انسان بودن مساوی با وجود بودن بود ، پس از ازل تا ابد باید موجود می بود ؛ چون وجود ، عدم بردار نیست ؛ و اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه موجود نمی شد ؛ چون عدم نیز وجود بردار نیست. پس انسان بودن نه مساوی با وجود بودن است نه مساوی با عدم بودن. بنا بر این تا اراده و خواست حضرت وجود به انسان تعلّق نگیرد وجود نمی یابد. بنا بر این در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفت: انسان وجود است؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد ؛ و ... . و چون وجود به صورت محض همان خداست ؛ لذا « انسان وجود دارد » یعنی « انسان خدا دارد».

حاصل کلام اینکه: ممکن الوجود یعنی آنچه که با توجّهِ وجود موجود می شود و بدون توجّه او معدوم است. به تعبیر دیگر ، ممکن الوجودها ، کمالات وجودی خود وجودند در مقام ظهور ، و جدا از او چیزی نیستند.  امّا واجب الوجود ، خودِ وجود بوده ، عین وجوب و عین ضرورت است و چرا و چگونه بردار نیست. لذا منطقی نیست که پرسیده شود: چرا خدا باید وجود داشته باشد؟ یا خدا چگونه موجودی است؟ 

 

پس خدا همواره با ماست و محال است بتوانیم بی خدا موجود باشیم. بر همین اساس بود که خداوند متعال فرمود: « هُوَ مَعَكُمْ أَینَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیرٌ  ــــــ او با شماست هر جا که باشید و خداوندبه آنچه می کنید بیناست» (الحدید:4) و فرمود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... ـــــــ خداوند نور آسمانها و زمین است ... .»(نور:35) ؛ یعنی همان گونه که بدون نور ،اجسام ظهور ندارد و با تابش نور بر اجسام است که آنها ظاهر می شوند ، خدا نیز آن وجودی است که ماهیّتها را از ظلمت ذاتشان خارج نموده به آنها نور وجود می تاباند ؛ تا روشن شوند ؛ امّا دقّت شود که ماهیّات فقط در پرتو نور وجود روشن می شوند امّا هیچگاه ماهیّت تبدیل به وجود نمی شود ؛ لذا جناب ملاصدرا در اسفار اربعه ، ج‏6 ،ص375 فرمودند: « الماهيات ما شمت رائحة الوجود ؛ فعين الكلب نجس و الوجود الفائض عليه بما هو وجود طاهر العين ــــ ماهیّات بوی وجود را هم استشمام نمی کنند ؛ لذا عین سگ نجس است در حالی که وجود افاضه شده (تابیده شده ) به او از آن جهت که وجود است ، طاهر می باشد» . حتّی خودِ نور نیز بدون نور وجود ظهوری نخواهد داشت ؛ لذا در برخی دعاهای اهل بیت (ع) خطاب به خداوند متعال گفته می شود: «... یا نُورَ النُّورِ یا نُورَ كُلِّ نُور... ـــــ ای نور نور ، ای نور هر نوری ! ... » (مهج الدعوات و منهج العبادات، ص 306) 

 

بر همین اساس استوار ، امیرالموحدین علی(ع) نیز فرموده اند: «... هُوَ فِی الْأَشْیاءِ عَلَى غَیرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَیرِ مُبَاینَةٍ ... دَاخِلٌ فِی الْأَشْیاءِ لَا كَشَی‏ءٍ فِی شَی‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَی‏ءٍ مِنْ شَی‏ء ــــــ او در اشیاء است امّا نه به گونه ای که با آنها آمیخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه ای که جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مثل خارج بودن چیزی از چیزی»(توحید صدوق، ص306) ؛ یعنی او داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن ماهیّتی در ماهیّت دیگر و خارج از ماهیّات است امّا نه مثل خارج بودن ماهیّتی از ماهیّت دیگر.

همچنین فرمود: « تو منزهی از هر نقصی ، همه چیز را پر کرده ای و از همه چیز جدایی ؛ پس چیزی فاقد تو نیست و تو هر چه بخواهی انجام می دهی. بزرگی ای کسی که هر چه به فهم آید آفریده ی توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصیه، ص107)

برای توضیح بیشتر این حقیقت شگفت امید است ذکر دو مثال راهگشا باشد.

ـ مثال نخست:

اگر به تسامح ، وجود را به آب تشبیه کنیم موجودات عالم مثل موج و قطره و دریا و آبشار و فوّاره و حباب و یخ و برف و ابر و رودخانه و ... هستند. موج و قطره و دریا و حباب و ... آب نیستند بکله نمودها و قالبهایی هستند که آب در آن قالبها دیده می شود، موج و قطره و حباب و آبشار و ... ، غیر هم بوده و عین هم نیستند ؛ یعنی موج ، قطره نیست ، یخ ، برف نیست و ... ، ولی حقیقت و کنه ذات همه ی آنها آب است ؛ و در واقع آب است که به این صورتهای گوناگون ظهور کرده است. لذا خودِ آب را با حسّ نمی توان مشاهده کرد؛ آنچه با حسّ مشاهده می شود مظاهر و صور گوناگون آب است. به عقیده ی عرفا و حکمای اسلامی ، حقیقتِ وجود نیز در همه ی موجودات حضور دارد ، ولی آنچه با حس و وهم و خیال و عقل و قلب مشاهده می شود همگی ظهورات و مظاهر وجوداند و نه خودِ آن.

در این مثال ملاحظه می فرمایید که آب حقیقتی غیر از موج و قطره و یخ و برف و ... دارد ؛ این امور نیز صور آب هستند نه خودِ آب ؛ امّا آب در تمام این امور حضور دارد ، بدون اینکه عین آنها یا جزء آنها شود ؛ کما اینکه غیر آنهاست بدون اینکه از آنها جدا باشد. خدا (وجود محض) نیز در ماهیّات به همین نحو حضور دارد.

ـ مثال دوم:

اگر باز به تسامح ، وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات (مخلوقات) همانند صور ذهنی انسان خواهند بود. وقتی ما بخواهیم موجودی ذهنی مانند سیب یا درخت یا اژدها را در ذهنمان ایجاد کنیم فقط کافی است اراده نماییم ؛ و به محض اراده کردن آن صور ظهور خواهند یافت. لذا این صور ذهنی در حقیقت چیزی نیستند جز ظهورات گوناگون اراده. وقتی ما سیب و درخت و کوه را باهم در ذهنمان ایجاد می کنیم ، اینها حقیقتاً سه چیز غیر همند ؛ کما اینکه سیب یا درخت ، اراده نیست و اراده هم سیب و درخت نیست ؛ امّا همه ی این صور ذهنی ظهور یک اراده می باشند ؛ و در عین اینکه آنها سه چیزند ، باعث نمی شوند که اراده نیز سه تا شود ؛ بلکه آن سه چیز ، به یک اراده موجودند.

در این مثال شگفت ، اراده سیب نیست ، سیب هم اراده نیست ؛ امّا سیب بدون اراده هم نیست. همینطور اراده سیب نیست ، ولی خارج از سیب هم نیست. باز اراده در عین اینکه خارج از سیب نیست ، عین سیب یا جزئی از سیب هم نیست ؛ یعنی چنین نیست که سیب درست شده باشد از پوست و دانه و گوشته و اراده. رابطه ی خدا (وجود محض) با مخلوقات نیز چنین می باشد. یکی از معانی حدیث « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه » نیز همین می باشد.

حال قضاوت فرماید که منکرین وجود خدا ، آیا چنین خدایی را مدّ نظر دارند؟ و آیا وجود چنین خدایی را انکار می کنند؟ یا پدر آسمانی و خدای ابَر انسان مسیحیان را انکار می کنند که در بالای آسمان نشسته و مشغول ادراه ی عالم است؟! حال خود قضاوت فرمایید که اساساً وجود چنین خدایی قابل انکار هست یا نه؟ و آیا وجود چنین خدایی روشن و بدیهی است یا نیازمند اثبات می باشد؟ اگر کسی بتواند چنین خدایی را تصوّر نماید ، با تمام وجود می یابد که برای اثبات وجود او نیاز به هیچ برهانی نیست. لذا امام حسین (ع) فرمودند: « كَیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیكَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیكَ أَ یكُونُ لِغَیرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَكَ حَتَّى یكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یدُلُّ عَلَیكَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِی الَّتِی تُوصِلُ إِلَیكَ عَمِیتْ عَینٌ لَا تَرَاكَ وَ لَا تَزَالُ عَلَیهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِیباً وَ قَالَ أَیضاً تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَی‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَی‏ءٌ وَ قَالَ تَعَرَّفْتَ إِلَی فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَرَأَیتُكَ ظَاهِراً فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَی‏ءٍ. ــــــــ  خدایا چگونه دلیل آرند بر تو بدان چه که در هستى خود نیاز به تو دارد ؟! آیا دیگرى ظهورى دارد كه تو ندارى تا او ظاهر کننده ی تو گردد؟! كى نهان شدى تا نیازمند دلیلی باشی كه به سوی تو ره نماید؟! كى دور شدى تا آثار تو كسى را به تو رساند؟!  كور باد دیده‏اى كه تو را نبیند با اینكه تو پیوسته دیده‏بان او هستى! و زیان به دست آورد بنده‏اى كه بهره‏اى از دوستى تو ندارد. و نیز فرمود: خدایا خود را به هر چیزی شناساندى و چیزى نیست که تو را نشناسد.  و فرمود: تو خود را در هر چیزى به من شناساندى و من تو را دیدم که در هر چیزی ظاهری ؛ پس تو یى ظاهر کننده ی هر چیزی.» ( بحار الأنوار ، ج‏64 ،ص142)

حاصل کلام آنکه خدا نه کلّ است و نه جزء ، کما اینکه نه کلّی است و نه جزئی. چون کلّ و جزء از اوصاف ماهیّات است نه از اوصاف حضرت وجود. کلّی و جزئی نیز وصف مفهوم می باشند که جایگاهش ذهن است. بر این اساس حتماً عزیز ما متفتّن شده اند که اوصاف و اسماء خدا نیز اگر چه اسماً با اسماء و اوصاف ماهیّات اشتراک داشته باشند ، حقیقتاً غیر از آنها می باشند ؛ و همگی اوصاف ذاتی وجودند ؛ یعنی چیزی جز خودِ وجود نیستند.

طبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف ، بدون هیچ قید و حدّی ؛ و روشن است که چنین حقیقتی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است ؛ و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن است. و این خلف فرض و تناقض است. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است.
پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب است. چه ترکیب خارجی ، چه ترکیب عقلی و چه ترکیب وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد.
همچنین چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد است. به این ترتیب اسم الواحد از ذات وجود انتزاع می شود.
و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است.
و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند.
و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر.
و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند.
و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند.
و چون نامحدود (فاقد ماهیّت ) است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است.
و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیر) است.
و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد.
و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است.

و چون ماهیّات مقداریّه ، به عَرَض وجود موجودند ، لذا او را مُقَدّر گویند.

و چون فعلش ناشی از علم و اختیار است ، او را قادر خوانند ؛ چون قدرت یعنی صدور فعل از روی علم و اختیار.

و چون وجود عین خیریّت و کمال است ، او را الخیر و الکامل گویند.

و چون خیر است ، هر خیری از او ظاهر می گردد ؛ لذا او را مختار نامند ؛ چون اختیار یعنی ااظاهر خیر.
و ...
و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند. و چون آن اسماء را به تنهایی و صرف نظر از ذات لحاظ کنی صفات پدیدار شوند.
بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات او برای حکیم ، مفاهیمی هستند که از همین یک حقیقت انتزاع می شوند ؛ و برای عارف ، ظهوراتی هستند که از همین حقیقت واحد ، ظهور می یابند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام « او ادنی » و مقام انسان کامل است ، جز خدا هیچ نیست.


نویسنده : سجاد حسینی فهرجی وسید علی حسینی فهرجی
تاریخ : دو شنبه 12 تير 1391
زمان : 13:21
خدا شناسی


پرسش: مي گويند تناسخ در اسلام مردود است اما با مطالعه قرآن در بسياري از آيات خداوند مي فرمايد که ما شما را مي ميرانيم و زنده مي کنيم و از زندگي هاي متعدد سخن مي گويد. به نظر مي رسد اينکه ما چندين بار فرصت زندگي در دنيا و در قالب جسم هاي مختلفي را داشته باشيم بسيار منطقي است و با عدل خداوند هم سازگارتر است. مثلا فردي که در اين دنيا نابينا يا فقير و يا عقب مانده به دنيا مي آيد اگر بپذيريم که آن روح در زندگي قبلي اش طوري زندگي کرده که براي تکامل و رشد بايد در اين دوره زندگي اش در اين وضعيت (مثلا نابينايي) زندگي و تجربه کسب کند بسيار قابل پذيرش تر است و نشانه عدل خداوند است. در غير اين صورت وقتي يک کودک از پدر و مادر کافر به دنيا آمده و تعليمات بي ديني مي بيند با کودکي که از والدين مؤمن به دنيا مي آيد خوب اين دو نفر شرايط کاملا ناعادلانه داشته اند و با توجه به شرايط شان امکان رشد روحي و معنوي در اين دنيا را دارند. افرادي مانند اوشو عارف و فيلسوف هندي و کبير و حتي اشعار مولانا و حافظ از زندگي چندين باره در قالب جسم هاي گوناگون مي گويند و همانطور که گفتم قرآن (متأسفانه الان يادم نيست کدام آيات) نظر شما چيست؟

پاسخ:

آياتي كه حضرت عالي اشاره نموده ايد احتمالا آيات زير خواهند بود.
1. «
إِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا يُنادَوْنَ لَمَقْتُ اللّهِ أَكْبَرُ مِنْ مَقْتِكُمْ أَنْفُسَكُمْ إِذْ تُدْعَوْنَ إِلَى اْلإِيمانِ فَتَكْفُرُونَ قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَ أَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ إِلى‏ خُرُوجٍ مِنْ سَبيلٍ؛ كساني  را که كافر شدند روز قيامت صدا مي زنند كه عداوت و خشم خداوند نسبت به شما از عداوت خودتان نسبت به خودتان بيشتر است؛ چرا كه به سوي ايمان دعوت مي شديد، ولي انكار مي كرديد. آنها مي گويند: پروردگارا ما را دو بار ميراندي و دو بار زنده كردي؛ اكنون به گناهان خود معترفيم؛ آيا راهي براي خارج شدن از دوزخ وجود دارد؟».
2. «
كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللّهِ وَ كُنْتُمْ أَمْواتًا فَأَحْياكُمْ ثُمَّ يُميتُكُمْ ثُمَّ يُحْييكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ؛ چگونه به خدا كافر مي شويد. در حالي كه شما مردگان بوديد و او شما را زنده كرد؛ سپس شما را مي ميراند؛ و بار ديگر شما را زنده مي كند؛ سپس به سوي او باز گردانده مي شويد».
و احتمالا مراد حضرت عالي از اشعار مولوي ابيات زير بوده است:


از جمادي مردم و نامي شدم                                         و زنهام مردم ز حيوان سر زدم
مردم از حيواني و آدم شدم                                         پس چه ترسم كي ز مردن كم شدم
حمله ي ديگر بميرم از بشر                                           تا برآدم از ملائك بال و پر
و ز ملك هم بايدم جستن ز جو                                        كل شي هالك الا وجهه


اما هيچ كدام اين موارد ناظر به مساله تناسخ نيستند. در آيه اول مراد از مرگ اول مردن در عالم دنيا و وارد شدن به عالم برزخ است و مراد از مرگ دوم مردن از عالم برزخ و وارد شدن به عالم آخرت است. چون مرگ در فرهنگ قرآن چيزي نيست جز انتقال از عالمي به عالم ديگر. و مراد از زنده كردن اول كه بعد از مرگ اول است زندگي برزخي است و مراد از زندگي دوم كه بعد از مرگ دوم است زندگي در عالم آخرت. قرآن كريم پر از شواهدي است كه مي گويد انسان بعد از مردن وارد عالم برزخ و آخرت مي شود. لذا اين آيه را بايد در كنار ديگر آيات قرآن معني نمود اما در آيه دوم مراد از موت اول، مرگ ابتدايي است يعني انسان زماني موجودي بي جان بود كه در رحم مادر زنده شد و آن گاه بعد از مدتي زندگي باز مي ميرد و در عالم برزخ زنده مي شود(با مرگ به عالم برزخ منتقل مي شود) و سپس به سوي خدا باز مي گردد. يعني به آخرت منتقل مي شود.
بنابراين در اين آيات هيچ سخني از حيات چندين باره در دنيا نيست، اما آيات ديگري در قرآن وجود دارد كه از زنده شدن مردگان خبر مي دهد مثل جريان اصحاب كهف ( ر.ك: سوره كهف، آيه 9-12) و جريان زنده شد حضرت عزير(ر.ك: سوره بقره، آيه 259) و زنده شدن گروهي از بني اسرائيل (ر.ك: سوره بقره، آيات 55 و 56)
لكن هيچ كدام اينها از باب تناسخ نيست بلكه از قبيل رجعت است يعني روح اين افراد مرده به اجساد خودشان بازگشت مي كند نه به بدن شخصي ديگر يا به بدن حيواني؛ و اين تناسخ نيست. معني تناسخ تعلق گرفتن روح يك شخص به بدني غير از بدن خودش است. اهل تناسخ بسيار مختلفند و هر كدام در باب تناسخ عقيده ويژه اي دارند. اما وجه مشترك همه آنها اين است كه مي گويند روح انسان بعد از خروج از بدن بلافاصله در يك بدن مادي ديگر قرار مي گيرد اعم از اين كه اين بدن، بدن يك انسان باشد يا بدن يك حيوان يا بدن يك گياه. و وجه مشترك ديگر همه اين گروه ها اين است كه هيچ كدام برهان عقلي محكمي براي اثبات تناسخ ندارند و براي اثبات آن از اموري مثل هيبنوتيزم و مكاشفات مرتاضان و امثال آن استفاده مي كنند که  از نظر عقل فاقد اعتبارند چون در حال هیبنوتیزم شخص از معلومات ذهن ناخود آگاه خود بهره می گیرد و مکاشفات نیز به شدّت تحت تاثیر عقائد شخص مکاشفه کننده هستند لذا تا مکاشفه  از طریق عقل یا نقل معصوم تایید نشود ارزشی ندارد  و سومين وجه مشترك قائلين به تناسخ انكار معاد است. لذا تناسخيه تناسخ را جايگزين معاد مي كنند و از اين طريق سعي مي كنند مساله جزا و پاداش اعمال را تبيين كنند؛ لذا از نظر علمای اسلام قائلین به تناسخ ملکی ــ که توضیح آن بعدا می آید ــ به سبب انکار معاد کافرند   و وجه اشترك چهارم آنها اعتقاد به بقاء روح است.
شعر مولوي نيز دلالتي بر مساله تناسخ ندارد؛ آنچه شعر مولوي بيانگر آن است سير تكامل انسان از خاك تا مرتبه فوق ملك است. انسان ابتدا مواد غاذيي بي جان (جماد) بوده است آنگاه اين مواد در بدن پدر و مادر تبديل به اسپرم و تخمک مي شود و از تركيب اينها نطفه پديد مي آيد كه داراي حيات نباتي است اين نطفه دائما مثل يك گياه رشد مي كند تا به مرحله اي مي رسد كه روح حيواني در او پديد مي آيد و داراي حركت اراد مي شود؛ و به تدريج نفس او قوي تر مي شود و از حد حيواني فراتر رفته به مرتبه بشر مي رسد و باز در اثر علم و عمل رشد کرده  هم رتبه فرشتگان مي شود و بالاخره از فرشته نيز فراتر رفته و به مرتبه لقاءالله مي رسد به جايي مي رسد كه جز خدا نمي بيند. لذا «مردن» در شعر مولوي مطابق فرهنگ قرآني عبور از يك مرحله به مرحله ديگر است.

حكماي اسلامي دو نوع تناسخ را تعريف كرده اند. يكي تناسخ ملكي است كه همان انتقال نفس يك انسان از بدن خود به يك بدن مادي ديگر است؛ و تناسخ ديگر تناسخ ملكوتي است كه عبارت است از تعلق روح انسان به بدن برزخي خود بعد از مرگ و تعلق گرفتن روح به بدن اخروي خود بعد از گذر از عالم برزخ. چنين تناسخي از نظر حكماي اسلامي بلامانع است لكن تناسخ ناميدن اين امر يك نوع جعل اصطلاح است چرا كه جسم برزخي انسان چيزي جز باطن جسم دنيايي او نيست و جسم اخروي او نيز چيزي جز باطن بدن برزخي او نيست. از نظر حكماي اسلامي همين الان نيز انسان جسم برزخي و اخروي را داراست؛ و در واقع اين سه جسم يك حقيقت ذو مراتبند و مرگ يعني رها كردن بدن مادي و  زندگي با بدن برزخي و مرگ برزخي يعني رها كردن بدن برزخي و زندگي كردن با بدن اخروي..

مطلبي كه درباره سازگاري تناسخ با عدل خداوند بيان فرموده ايد با اندكي تفاوت يكي از استدلال هاي قائلين به تناسخ است. که اشكالات فراواني بر اين استدلال وارد است كه  به برخي از آنها اشاره مي شود.
1.
نابينا شدن يا عقب مانده ذهني شدن و امثال آنها از ديد ما كه به حكمت آفرينش آشنا نيستيم بي عدالتي جلوه مي كند. اگر بنا شود كه اين گونه افراد چندين بار زندگي كنند پس همه حيوانات هم بايد روزي انسان شوند. مثلا يك تمساح چرا بايد كمال انسان را نداشته باشد. همين طور همه گياهان و جمادات هم بايد انسان شوند؛ و اگر قرار است كه همه اينها روزي انسان شوند، چرا از اول غير انسان آفريده شدند بلكه بالاتر از اين همه موجودات عالم بايد روزي به مرتبه حضرت رسول اكرم برسند. همه مردها بايد روزي زن شوند و بالعكس. آيا معني عدالت اين است. مگر موجودات حقي برخدا دارند كه از خدا طلبكار باشند. ما انسان ها نسبت به هم حقوقي داريم. اگر حق كسي را رعايت كنيم عدالت ورزيده ايم  والا ظلم كرده ايم؛ اما كسي بر خدا حقي ندارد. عدالت در مورد خدا به اين معني است كه خدا هر چيزي را به جاي خويش آفريده است. و هر چيزي در نظام خلقت در جاي خود قرار گرفته است. اگر از فلان پدر و مادر ، فرزند معلولي به دنيا آمده است به اين دليل است كه نقصي در اين پدر و مادر يا در شرايط پيدايش جنين بوده است. عالم براساس قانون عليت اداره مي شود لذا از هر علتي معلول مناسب آن پديد مي آيد اگر ديگر انسان ها به صورت اختياري در معلوليت اين فرزند دخيلند در روز قيامت بايد از اعمال خود ،  كمبود او را جبران كنند و اگر کسی در معلولیت او دخالت اختیاری ندارد خدا به فضل و جود ذاتی خود کمبود او را جبران می کند  چرا كه يكي از اسامي خدا جبّار )  جبران کننده ) است. لذا چه لزومي هست كه چنين افرادي دوباره به دنيا بيايند ثانيا برخي از اين كمبودها خود عامل تكاملند. خدا برخي را با فقر امتحان می کند و برخي ديگر را با ثروت. برخي را با چشم و برخي را با نابينايي؛ برخي را با فرزند و برخي را با بي فرزندي. لذا   بعلم باعورا كه مستحباب الدعوه بود كافر مي شود  اما ساحران فرعون که صبح براي مقابله با موسي آمده اند  ظهر نشده ايمان مي آورند و به شهادت مي رسند. كساني كه به امام حسين عليه السلام نامه نوشته اند قاتلش مي شوند و حري كه جلوي او را گرفته است در ركاب او شهيد مي شود. بلال حبشي سياه پوستِ برده از اصحاب رسول الله مي شود و عموي پيامبر ابو لهب اهل جهنم مي شود.  پسر نوح و زن لوط با اینکه در بهترین محیطند به عذاب خدا گرفتار می شوند ولی زن فرعون  در عین اینکه در بدترین محیط است به موسی ایمان می آورد و به مقام شهادت مي رسد هر ساله صدها و هزاران انسان در کشورهای کفر و الحاد  به اسلام می گروند ودر مقابل هر ساله عده ی زیادی هم از دین خارج می شوند به جای معصومین دست به دامن عرفانهای سکولار و عرفانهای هندی و سرخپوستی می شوند  . خدای حکیم برای هر کسی بسته به وجود او راه هدایت نشان می دهد و مطابق آنچه داده   و با در نظر گرفتن تمام شرائط حساب رسی می کند  لذا  به کسی به اندازه ذرّه هم ظلم نمی شود . اين خيالات ماست كه فكر مي كنيم يك عده شرايط سعادت را دارند و عده اي ديگر ندارند. در دنیا هر چه به انسان داده شود یا از او گرفته شود از باب امتحان است وامتحان خدا برای این است که انسان به کمال برسد ؛ اما ما خیال می کنیم که هر چه به افراد داده می شود برای خود اوست لذا خیال می کنیم که اگر به کسی زیاد دادند به نفع اوست و به آنها که کم داده شده ظلم شده است . خداوند متعال می فرماید :

« و بدانيد اموال و اولاد شما، وسيله آزمايش است؛ و(براى كسانى كه از عهده امتحان برآيند،) پاداش عظيمى نزد خداست! »  (الأنفال :  28 (

« اموال و فرزندانتان فقط وسيله آزمايش شما هستند؛ و خداست كه پاداش عظيم نزد اوست!» (التغابن :  15)

 

« مبادا اموال و فرزندانشان، مايه شگفتى تو گردد! (اين براى آنها نعمت نيست؛ بلكه) خدا مى‏خواهد آنها را به اين وسيله در دنيا عذاب كند، و جانشان برآيد در حالى كه كافرند! »

(التوبة :  85)

-------------------------------------------------------------------------

براي آشنايي بيشتر با كيفيت ارتباط  روح با بدن هاي سه گانه و تناسخ ملكي و ملكوتي و معاد از ديدگاه اسلام و حكماي اسلامي به كتاب  «  معاد از ديدگاه امام خميني  »  مراجعه فرماييد


نویسنده : سجاد حسینی فهرجی وسید علی حسینی فهرجی
تاریخ : دو شنبه 12 تير 1391
زمان : 13:18
چرا حضرت محمد(ص) شد حضرت محمد(ص) يا چرا شما شديد آيت الله مکارم چرا مصلحت خدا اين بود، چرا؟


پرسشچرا حضرت محمد(ص) شد حضرت محمد(ص) يا چرا شما شديد آيت الله مکارم چرا مصلحت خدا اين بود، چرا؟

پاسخ:

برای ورود به اصل بحث ذکر چند بحث مقدّماتی لازم به نظر می رسد تا رابطه ی بین خدا خدا و خلق به درستی ترسیم شود. لذا بعد از ذکر این چند مقدّمه وارد اصل مطلب می شویم.

بحث مقدّماتی:

الف ـ برای خدا مصلحت معنی ندارد. اگر فرض کنیم که خدا ابتدا مصلحتی را لحاظ نموده و آنگاه موجودی را خلق می کند ، این سوال مطرح می شود که آیا خود آن مصلحت مخلوق است یا غیر مخلوق. اگر غیر مخلوق است که چیزی جز ذات خدا نیست و اگر مخلوق می باشد خقلت خود آن نیز باید برای مصلحتی باشد. باز سوال را منتقل می کنیم به این مصلحت دوم و بحث کشیده می شود به مصلحت سوم و چهارم و ... تا بی نهایت. پس اگر خدا در خلق هر موجودی مصلحتی را لحاظ نماید ، لازم می آید که قبل از خلق هر موجودی بی نهایت موجود را خلق نماید تا سلسله ی مصلحتهای آن موجود باشند. پس عملاً هیچگاه نوبت به خلق خود همین موجود نمی رسد.

پس خلقت خدا برای مصلحتی خارج از وجود خود مخلوق نیست ؛ بلکه مصلحت خلقت هر موجودی عین وجود خود اوست.

ب ـ همچنین باید دانست که خالقیّت ، اقتضای ذات خداست. خدا یعنی واجب الوجود ؛ و واجب الوجود یعنی وجود محض ، یعنی کمال محض ، یعنی موجودی که نقص در او راه ندارد. و یکی از این کمالات خالقیّت است . پس خدا خلق مي کند چون خالقيت کمال اوست. فرض خدایی که خالق نيست ، فرض خدایی است که فاقد یکی از کمالات وجودي است. و خدایی که فاقد يکي از کمالات وجودی باشد ،‌ ناقص بوده کمال محض و واجب الوجود نیست. بنا بر این ، فرض خدایی که خالق نیست فرض موجودی است غیر از خدا. به عبارت دیگر ، فرض وجود خدای غیر خالق مثل فرض وجود ثروتمند بی پول یا به قول معروف مثل کوسه ریش پهن است. 

پ ـ همچنین باید دانست که نحوه ی خلقت نیز مثل اصل خقلت لازمه ی ذات خداست.لذا اگر پرسیده شود که چرا خدا چنين آفريد و جور ديگر نيافريد؟ پاسخ اجمالی این است که: چون خدا ، کمال محض و واجب الوجود است لذا عالم نیز همین است که هست ؛ و غیر از این نمی تواند باشد ؛ و بهتر و برتر از این عالم قابل فرض نیز نیست.

حكما معتقدند كه نظام موجود ،نظام احسن است . يعني عالمي بهتر از اين عالم ممكن نيست خلق شود . چون خدا كمال محض است ، و كمال محض  بودن اقتضاء مي كند كه كاملترين موجود ممكن  را بيافريند . اگر گفته شود كه عالمي بهتر از اين عالم (کلّ عالم نه فقط عالم مادّه ) امكان داشت و خدا آن را نيافريد معنايش اين است كه خدا بالقوه آفريننده ی عالمي بهتر از عالم فعلي است ؛ يعني در وجود خدا استعداد اينكه عالمي كاملتر و بهتر از عالم فعلی را بيافريند موجود است ؛ و اين امر عقلاً محال است ؛ چون استعداد داشتن و بالقوّه بودن  از مختصّات موجود مادّي است و خدا منزّه از مادّه می باشد. 

ما عالم را تكه تكه مي بينيم و خيال مي كنيم كه داراي نقص است ؛ در حالي كه كلّ عالم ، يك وجود به هم پيوسته و يكپارچه است . اگر همه ی اجزاء  عالم در كنار هم ديده شوند آنگاه معلوم مي شود كه هر چيزي به جاي خويش نيكوست ؛ به طوري كه اگر يك ذرّه از اجزاء عالم از جاي خود برداشته شود (عدم گردد) کلّ عالم به هم مي ریزد . به قول شاعر حکیم: « اگر يك ذرّه را برگيري از جای ــــ  همه عالم فرو ريزد سراپای. » با اين نگاه هيچ موجودي به خودي خود  ناقص نيست. مثلا يك كرم خاكي در وجود خود كامل و وجود آن براي بقاي كل عالم لازم است .نقص و كمال موجودات در مقام مقايسه است كه مطرح مي شود مثلا گفته مي شود انسان موجودي كاملتر از ميمون و ميمون كاملتر از اسب و اسب كاملتر از  كرم خاكي و كرم خاكي كاملتر از درخت است. در بين انسانها نيز اين مطلب صادق است مثلا چهارده معصوم (ع) از نظر وجودي كاملتر از انبياء سابقند ؛ و انبياء نيز بعضي برتر از برخي ديگرند « تلك الرّسل فضّلنا بعضهم علي بعض » (بقره /253)  و انبياء(ع) برتر از افراد عادي هستند . بين افراد عادي نيز درجات وجودی  مختلف است ؛ البته اين درجات بالقوه هستند لذا در ابتداي تولد اكثر افراد تقريبا در يك  رتبه ی وجودي قرار دارند ؛ لكن استعداد تكامل در افراد ، متفاوت است و تكليف هر كسي به اندازه ی استعداد ذاتي اوست.

بحث اصلی:

خداوند متعال وجود محض است و از وجود محض جز وجود صادر نمی شود ؛ لذا خدا تنها و تنها وجود دهنده است و بس. پس چنین نیست که خدا ابتدا کسی را بیافریند و بعد او را انسان قرار دهد و سپس خصوصیّاتی مثل معصومیّت یا عدالت یا ... به او بدهد. خداوند متعال صرفاً فیض وجود را گسترانده و وجود در ذات خود دارای مراتب می باشد ؛ و خصوصیّات هر مرتبه از وجود نیز لازمه ی ذات آن مرتبه می باشد. برای مثال چنین نیست که خدا ابتدا عدد چهار یا سه را خلق کند و آنگاه یکی از آنها را زوج و دیگری را فرد قرار دهد ؛ بلکه زوج بودن لازمه ی ذات چهار و فرد بودن لازمه ی ذات عدد سه می باشد ؛ بنا بر این خلق عدد چهار و سه همان است و زوج و فرد بودن آنها همان.

پس کار خداوند متعال این است که بساط وجود را می گستراند ؛ لکن وجود در ذات خود دارای مراتب متعدّدی است ؛ برخی مراتب آن ، انسان ، برخی دیگر گیاه و مرتبه ی دیگری حیوان است. به عبارت دیگر ، از نگاه حکیمان الهی ، وجود ، یک حقیقت دارای مراتب است که ما از مراتب گوناگون آن ماهیّات گوناگونی چون انسان و گیاه و حیوان و جماد ، و امثال این امور را انتزاع می کنیم. با این بیان اجمالی ، که تفصیل آن با عنوان « تشکیک وجود » در کتب فلسفی بیان شده ، معلوم می شود که در هر مرتبه از وجود ، تنها و تنها یک فرد می باشد ؛ چون طبق براهین حکما ، که اینجا جای ذکر آنها نیست ، تشخّص (شخص بودن هر موجودی ) به مرتبه ی وجود آن است نه به ویژگیهای او مثل قدّ و رنگ و شکل و زمان و مکان و ... . بلکه خود این ویژگیها نیز از لوازم تشخّص یک موجود بوده ، حکایت از رتبه ی وجودی او می کنند. (ر.ک: بدایةالحکمة ، علّامه طباطبایی ، مرحله پنجم ، فصل هشتم )

شاید این حقیقت متعالی را بتوان با مثالی آشنا روشنتر ساخت. اگر مراتب وجود را ـ به تسامح ـ مثل مراتب اعداد در نظر بگیریم ، آنگاه خواهیم دید که هر رقمی مرتبه ی خاصّی از عدد را به خود اختصاص داده و به خاطر واقع بودن در آن مرتبه ، صفات خاصّی را نیز دارا شده است ؛ و محال است عدد دیگری در جای آن عدد قرار گیرد. برای مثال ، عدد سه محال است فرد نبوده زوج باشد ؛ چون لازمه ی مرتبه ی سوم عدد ، فرد بودن آن است ؛ کما اینکه محال است عدد چهار هم زوج نبوده  فرد باشد ؛ یا محال است عدد چهار ، عدد اوِّل باشد کما اینکه محال است عدد هفت ، عدد اوّل نباشد. همچنین محال است عدد سه در عین اینکه خودش خودش می باشد در جایگاه وجودی عدد چهار قرار گیرد ؛ ــ توجّه: بحث روی حقیقت این اعداد است نه علائم قراردادی آنها که در هر زبانی متفاوت می شود. ــ 

به همین ترتیب در مراتب وجود نیز هر مرتبه ای خودش خودش است و محال است جای دو مرتبه از وجود عوض شود ؛ در غیر این صورت اساساً چیزی به نام عالم خلقت وجود نمی داشت ، همانگونه که اگر ممکن بود اعداد در جای یکدیگر بنشینند چیزی به نام اعداد و نظام ریاضی پدیدار نمی شد. تمام قوانین علم حساب و جبر ، با آن همه گستردگی و نظم شگفت ، ریشه در همین مراتب داشتن عدد و انحصار هر عدد به یک مرتبه ی خاصّ دارد و بس.

پس نتیجه می گیریم که پدید آمدن عالم خلقت و درست شدن نظام هستی به این است که هر موجودی از موجودات عالم ، تنها و تنها یک مرتبه ی مخصوص از وجود را به خود اختصاص دهند ، که به واسطه ی این امر ، هر موجودی صفات مخصوص به خود را نیز دارا می شود و از همین رو محال است دو موجود از هر نظر یکسان باشند. و لازمه این امر ، آن است که موجودات در رتبه ی وجودی ، تفاوت ذاتی داشته باشند. از همین جا روشن می شود که نه تنها میان انسانهای عادی و انبیاء و ائمه (ع) تفاوت مرتبه وجود دارد ، بلکه بین تک تک انسانها و بلکه بین تک تک موجودات عالم خلقت نیز ، تفاوت مرتبه حاکم است و هیچ موجودی در مرتبه ی وجودی موجود دیگر نیست ؛ تا آنجا که حتّی دو الکترون یا دو پروتون نیز در یک رتبه از وجود قرار ندارند . لکن این تفاوت مراتب تنها زمانی قابل درک می شود که فاصله ی بین موجودات زیاد باشد. برای مثال وقتی ائمه (ع) نسبت به یکدیگر سنجیده می شوند یا انبیاء با هم مقایسه می شوند یا انسانهای عادی با هم مورد قیاس قرار می گیرند یا برخی حیوانات شبیه به هم ، در قیاس با یکدیگر واقع می شوند ، تشخیص تفاوت رتبه ی وجودی آنها مشکل می شود ؛ ولی اگر انبیاء و ائمه را با افراد عادی ، یا انسان عادی را با افراد عقب مانده ی ذهنی ، یا افراد عقب مانده ی ذهنی را با حیوانات ، یا حیوانی مثل میمون را با پروانه یا حیوانی مثل پروانه را با گیاه یا گیاه را با جماد مقایسه کنیم ، تفاوت مراتب به وضوح و با کمک حسّ فهمیده می شود. البته این حقیقت متعالی براهین عقلی خاصّ خود را هم در فلسفه ی اسلامی دارد که این مقال را مجال بیان آن نیست ؛ در این باب فقط به همین جمله بسنده می شود ، که طبق اصالت وجود ، تشخّص موجودات به وجود آنهاست نه به ماهیّات جوهری یا عرضی آنها. همچنین در روایات اهل بیت (ع) شواهدی بر این حقیقت وجود دارد که به عنوان نمونه یک مورد آن ذکر می شود.

« عَنْ شِهَابٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَقُول : لَوْ عَلِمَ النَّاسُ كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى هَذَا الْخَلْقَ لَمْ يَلُمْ أَحَدٌ أَحَداً- فَقُلْتُ أَصْلَحَكَ اللَّهُ فَكَيْفَ ذَاكَ فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ أَجْزَاءً بَلَغَ بِهَا تِسْعَةً وَ أَرْبَعِينَ جُزْءاً ثُمَّ جَعَلَ الْأَجْزَاءَ أَعْشَاراً فَجَعَلَ الْجُزْءَ عَشْرَةَ أَعْشَارٍ ثُمَّ قَسَمَهُ بَيْنَ الْخَلْقِ فَجَعَلَ فِي رَجُلٍ عُشْرَ جُزْءٍ وَ فِي آخَرَ عُشْرَيْ جُزْءٍ حَتَّى بَلَغَ بِهِ جُزْءاً تَامّاً وَ فِي آخَرَ جُزْءاً وَ عُشْرَ جُزْءٍ وَ آخَرَ جُزْءاً وَ عُشْرَيْ جُزْءٍ وَ آخَرَ جُزْءاً وَ ثَلَاثَةَ أَعْشَارِ جُزْءٍ حَتَّى بَلَغَ بِهِ جُزْءَيْنِ تَامَّيْنِ ثُمَّ بِحِسَابِ ذَلِكَ حَتَّى بَلَغَ بِأَرْفَعِهِمْ تِسْعَةً وَ أَرْبَعِينَ جُزْءاً فَمَنْ لَمْ يَجْعَلْ فِيهِ إِلَّا عُشْرَ جُزْءٍ- لَمْ يَقْدِرْ عَلَى أَنْ يَكُونَ مِثْلَ صَاحِبِ الْعُشْرَيْنِ وَ كَذَلِكَ صَاحِبُ الْعُشْرَيْنِ لَا يَكُونُ مِثْلَ صَاحِبِ الثَّلَاثَةِ الْأَعْشَارِ وَ كَذَلِكَ مَنْ تَمَّ لَهُ جُزْءٌ لَا يَقْدِرُ عَلَى أَنْ يَكُونَ مِثْلَ صَاحِبِ الْجُزْءَيْنِ وَ لَوْ عَلِمَ النَّاسُ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ هَذَا الْخَلْقَ عَلَى هَذَا لَمْ يَلُمْ أَحَدٌ أَحَدا ــــــــ  شهاب گويد: شنيدم امام صادق عليه السّلام فرمود: اگر مردم می دانستند كه خداى تبارك و تعالى اين مخلوق را چگونه آفريده ، هيچ كس ديگرى را سرزنش نمی كرد، عرض كردم: - اصلحك اللَّه-  مگر چگونه بوده است؟ فرمود: همانا خداى تبارك و تعالى اجزائى آفريد و آنها را تا 49 جزء رسانيد، سپس هر جزئى را ده بخش كرد (تا جمعا 490 بخش شد) آنگاه آنها را ميان مخلوق پخش كرد، و به مردى يك دهم جزء داد و به ديگرى دو دهم تا به يك جزء كامل رسانيد و به ديگرى يك جزء و يك دهم داد و به ديگرى يك جزء و دو دهم و به ديگرى يك جزء و سه دهم تا به دو جزء كامل رسانيد، سپس به همين حساب به آنها داد تا به عاليترين شان 49 جزء داد، پس كسى كه تنها يك دهم جزء دارد، نمی تواند مانند دو دهم جزء دار باشد و نيز آنكه دو دهم دارد مثل صاحب سه دهم نتواند بود و نيز كسى كه يك جزء كامل دارد، نمی تواند مانند داراى دو جزء باشد، و اگر مردم می دانستند كه خداى عزّ و جلّ اين مخلوق را بر اين وضع آفريده هيچ كس ديگرى را سرزنش نمى‏كرد. »( كافی ،ج‏2 ،ص44 )

حاصل کلام اینکه عالم خلقت دو رویه دارد ، یک رویه ی ظاهری و اعتباری که آن را ماهیّات یا قالبهای وجود می گویند و این همان چیزی است که اکثر مردم با آن انس دارند ؛ و رویه باطنی که در آن رویه ، دیگر خبری از قالبها نبوده فقط و فقط وجود است. در رویه ی ظاهری و اعتباری ، چنین به نظر می رسد که همه ی موجودات در عرض همدیگر قرار دارند و تنها صفات گوناگون آنهاست که موجب جدایی آنها از یکدیگر می شود ؛ امّا در رویه وجودی عالم ، هیچ موجودی در عرض موجود دیگر نیست ، بلکه همه ی موجودات در یک سلسله ی طولی قرار گرفته اند و هر موجودی یک مرتبه از این سلسله را اشغال نموده است ؛ مانند سلسله ی اعداد که هر عددی جای خاصّ خود را دارد. بر این اساس ، محال است که یک موجود در عین اینکه خودش خودش می باشد در مرتبه ی دیگری از وجود قرار گیرد.

بنا بر این ، اگر پاره ای از موجودات مثل گیاهان رشد و نموّ دارند و پاره ای دیگر چون جمادات فاقد این کمال می باشند ، ناشی از جایگاه وجودی آنهاست. و اگر برخی از موجودات مثل حیوانات ، افزون بر رشد و نموّ ، اراده نیز دارند ، باز به علّت برتری رتبه ی وجودی آنهاست. همچنین اینکه طایفه ای از موجودات ، افزون بر صفات پیش گفته ، دارای عقل نیز می باشند باز به خاطر رتبه ی وجودی آنهاست ؛ به همین نحو  ، اینکه از بین همین عاقلها ، تعدادی دارای عصمت نیز می باشند باز حاصل رتبه ی وجودی آنهاست. پس هر چه رتبه ی وجودی موجودی قویتر باشد ، به همان اندازه از اوصاف کمال افزونتر و قوی تری برخورادار بوده ، اوصاف وجودی اش به اوصاف الهی نزدیکتر می شود ؛ و آن که در بالاترین مرتبه است خلیفةالله اعظم خواهد شد.

اینجا ممکن است چند سوال خود نمایی کنند که آنها را ذکر و در ضمن پاسخ به آنها بحث را پی می گیریم.

1ـ چرا خداوندِ قادر متعال همه ی موجودات را در عالیترین حدّ وجود نیافریده است ؟

2ـ اگر هر انسانی رتبه ی وجودی خاصّ خود را دارد ، پس چرا در برخی صفات مثل اختیار یا عاقل بودن با هم اشتراک دارند؟

3ـ اگر هر انسانی رتبه ی وجودی مخصوص به خود را دارد ، پس تکامل و ترقّی وجودی چه معنایی دارد؟

4ـ اگر هر انسانی رتبه ی وجودی خاصّ خود را دارد ، چرا همه ی انسانها یک گونه تکلیف دارند و همه باید از یک شریعت پیروی نمایند؟

5 ـ چگونه یک رتبه از وجود هم می تواند مختار و مکلّف باشد هم  معصوم از هر گناه و خطایی؟

6ـ چگونه رتبه ی برتر وجود می تواند الگو و اسوه ی رتبه ی مادون وجود باشد؟ مگر نه این است که الگو باید از سنخ الگوگیرنده باشد؟!

حال می پردازیم به پاسخ تک تک این پرسشها تا حقیقت مطالب پیش گفته بیشتر روشن گردد.

1ـ چرا خداوند قادر متعال همه ی موجودات را در عالیترین حدّ وجود نیافریده است ؟

اوّلاً: گفته شد که خدا یک وجود بیش نیافریده است ؛ چرا که طبق براهین فلسفی ــ که مجال ذکرش نیست ــ از وجود واحد محض ، جز یک معلول محال است صادر شود ؛  و آن یک وجود که از خدا صادر شده ، وجود کلّ عالم هستی است ؛ لکن این وجود ، در ذات خود دارای مراتب می باشد و هر مرتبه از آن اختصاص به یک موجود خاصّ دارد. پس با نظر به اینکه مخلوق تامّ الهی در حقیقت یک پیکر واحد به نام عالم خلقت است ، اساساً سوال از تبعیض مورد ندارد.

در این نگاه ـ با اندکی تسامح ـ می توان چنین گفت که ، كلّ عالم ، مثل يك پیکر انسانی است که موجودات عالم ، اجزاء و اعضاء او هستند. بر این اساس ، گفته می شود: نبود يكي از موجودات با تمام مشخّصات منحصر به فرد خودش به معني نقص كلّ عالم است. تک تک ما انسانها  نيز از اجزاء اين پيكره ی عظيم عالم  هستيم ؛ لذا وجود ما هم با مشخّصات مخصوص به خودمان ، براي عالم ضروري است ؛ لکن نقش هر موجودی در عالم متفاوت با موجود دیگر است . برخی به منزله ی روح و جان عالمند ، برخی همچون قلب عالمند ، برخی دیگر بسان دست و پای عالمند و برخی نیز چون مو و ناخن عالم می باشند .از دید عرفان و حکمت متعالیه ، انسان کامل ، روح و جان عالم و فرشتگان قوای وجودی او هستند که  عالم هستی را اداره می کنند و مدبّرات امرند ؛ و عالم هستی به منزله ی بدن است نسبت به روح کلّی انسان کامل که از آن تعبیر می شود به صادر اوّل. بنا بر این ، این سوال که چرا خدا همه را در عالیترین حدّ وجود نیافریده؟ مثل این است که پرسیده شود: چرا خدا تمام اعضاء بدن را مغز نکرد؟ یا چرا خدا تمام اعضاء بدن را روح نیافرید؟ روشن است که اگر خدا چنین می کرد دیگر انسانی در کار نبود. در آن صورت انسان تنها یک مغز دارای روح یا فقط صرف روح بود. پس اگر بنا بود خدا تمام اجزاء عالم را بسان هم بیافریند ، در آن صورت باید یک موجود بدون مراتب و بدون اجزاء می آفرید ؛ که در آن صورت چیزی به نام عالم خلقت نیز وجود نداشت. پس عالم بودن عالم به همین تفاوتهاست.

ثانیاً : اگر با نگاه جزء نگر نیز به عالم خلقت نگاه کنیم باز همان مشکل پیش گفته ظهور خواهد کرد.  یعنی اگر بنا بود كه خدا تک تک موجودات را در يك سطح وجودی بيافريند در آن صورت دیگری عالمی آفریده نمی شد بلکه تنها بايد يك موجود مي آفريد و آن يك موجود ، وجود پيامبر اكرم (ص) بود . چون اگر بنا بود همه در عاليترين حدّ وجودی باشند ، پس بايد همه از هر جهت عين پيامبر (ص) می بودند و لازمه ی اين امر آن است كه همه ی موجودات بر هم منطبق شده و يك وجود شوند. همانگونه که اگر بنا بود خدا همه ی اعداد را در یک رتبه قرار دهد در آن صورت دیگر عددی وجود نداشت ؛ چون عدد بودن عدد به این است که کثرت داشته باشد ؛ و کثرت زمانی حاصل می شود که تفاوت وجود داشته باشد.

2ـ اگر هر انسانی رتبه ی وجودی خاصّ خود را دارد ، پس چرا در برخی صفات مثل اختیار یا عاقل بودن با هم اشتراک دارند؟

باید توجّه داشت که وقتی گفته می شود هر موجودی تنها یک مرتبه از وجود را اشغال کرده ، به این معنی نیست که مثلاً مرتبه ی دهم وجود ، فاقد کمالات مرتبه ی نهم می باشد ؛ بلکه هر مرتبه از وجود ، کمالات تمام مراتب پایین تر از خود را داراست ولی از نقایص آن منزّه می باشد. لذا گیاه تمام کمالات وجودی جمادات را دارا بوده ، افزون بر آنها دارای حیات و رشد و نموّ و تولید مثل نیز می باشد. حیوان نیز در عین داشتن کمالات جمادات و گیاهان ، دارای کمالی به نام حرکت ارادی و شعور و احساس می باشد. همچنین انسان ، همه ی کمالات موجودات مادون خود را داراست ولی افزون بر آنها از نفس عاقله نیز برخوردار است ؛ و تفاوت اساسی افراد  انسانی در شدّت و ضعف و نحوه ی ظهور همین نفس عاقله می باشد. به عبارت دیگر ، نفس عاقله و ناطقه ی انسانی مرتبه ای از وجود است که خود دارای مراتب فراوانی است و هر کسی در مرتبه ای از آن مستقرّ می باشد. امّا انبیاء و ائمه (ع) تمام کمالات جمادات و گیاهان و حیوانات و انسانها را دارا بوده ، افزون بر آنها دارای نفس قدسیّه نیز می باشند ، که به واسطه ی آن دارای مقام عصمت بوده نائل به دریافت وحی یا الهام الهی می شوند. و البته نفس قدسیّه نیز مراتبی دارد که تفاوت مقام انبیاء ناشی از آن می باشد. « مفضل بن عمر گويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم راجع به علم امام عليه السلام به آنچه که در اطراف زمين است، با اينكه خودش در ميان اتاقى‏ نشسته و پرده‏اش انداخته است. فرمود: اى مفضل! خداى تبارك و تعالى در پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله پنج روح قرار داد: روح حیات كه با آن بجنبد و راه رود ؛ روح قوه كه با آن قيام و كوشش كند ؛ روح شهوت كه با آن بخورد و بياشامد و با زنان حلال خود نزديكى كند ؛ روح ايمان كه با آن ايمان آورد و عدالت ورزد ؛ روح القدس كه با آن بار نبوت را بر دارد. چون پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله وفات كند، روح القدس از او به امام منتقل شود و روح القدس خواب و غفلت و ياوه‏گرى و تكبّر ندارد ولی چهار روح ديگر خواب و غفلت و تكبر و ياوه‏گرى دارند و به وسيله روح القدس همه چيز درك مى‏شود.» (الكافي، ج‏1، ص272)

پس انبیاء و ائمه (ع) به واسطه ی مرتبه ی خاصّ خودشان که روح القدس است ، عصمت و علم غیب داشتند و به واسطه چهار روح دیگر ، با دیگران در صفات بشری شریک بودند. لذا فرمودند: « إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى‏ إِلَي‏ ـــــ غیر از این نیست که من هم بشرى هستم مثل شما که به من وحى مى‏شود.» (الكهف:110) یعنی در مراتب بشری با شما شریک ، ولی در مرتبه ی نبوّت از شما متمایزم.

پس هر آنچه از صفات کمال در جماد و گیاه و حیوان است ، در انسان نیز وجود خواهد داشت و هر آنچه از کمالان در این چهار گروه باشد ، در انبیاء نیز خواهد بود. پس انبیاء عاقلند همچون انسانها و اراده دارند مانند جنبندگان و اختیار دارند مانند همه ی موجودات عالم. چرا که در منطق قرآن کریم تمام خلائق ، حتّی جمادات هم ، مختارند. « ثُمَّ اسْتَوى‏ إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعينَ  ــــــ سپس به آسمان پرداخت، در حالى كه به صورت دود بود؛ به آن و به زمين فرمود: بیایید خواه از روى طاعت و رغبت  و خواه از روی کراهت و بی رغبتی! آن دو  گفتند: ما مى‏آييم از روى طاعت و رغبت.» (فصلت:11)

3ـ اگر هر انسانی رتبه ی وجودی مخصوص به خود را دارد ، پس تکامل و ترقّی وجودی چه معنایی دارد؟

طبق حدیثی که پیشتر ذکر شد و نیز طبق آنچه از نظر حکما بیان شد ، محال است کسی بتواند فراتر از رتبه ی وجودی خویش ترقّی نماید ؛ همانگونه که محال است عدد چهار با حفظ هویّت خویش در رتبه ی وجودی عدد پنج قرار گیرد. امّا باید توجّه داشت که

اوّلاً هر انسانی دارای مراتب تمام موجودات مادون خویش ـ از جماد و گیاه و حیوان ـ نیز می باشد.

ثانیاً خودِ رتبه ی انسانی دارای مراتب فراوانی است که هر انسانی مرتبه ای از آن را اشغال می کند ؛ بنا بر این ، برای مثال اگر مرتبه ی کسی رتبه ی دهم انسانی است ، او نُه مرتبه ی زیرین خود را هم خواهد داشت.

ثالثاً باید دانست که انسان در بدو خلقت دنیایی خویش ، تمام مراتب خود را به صورت بالفعل دارا نیست ؛ انسان ابتدا مادّه ای غذایی در بدن والدین خود بوده جماد است ، سپس تبدیل به نطفه شده صورت گیاهی می یابد و به مرور ترقّی وجودی یافته به مرحله ی حیات حیوانی می رسد و به تدریج با بالفعل نمودن قوای عقلی خود به وادی انسانی قدم می گذارد و مراتب انسانی خود را طیّ می کند ؛ لکن هر کسی در این سیر انسانی ، که همراه با اختیار می باشد ، تنها تا سقف مرتبه ی وجودی خود می تواند صعود نماید ؛ و فراتر از آن را نه ادراک می کند و نه می تواند به آن صعود نماید. البته باید توجّه داشت که اگر شخصی به اوج مرتبه ی وجودی خود برسد در حدّ خود انسان کامل ، خلیفةالله و معصوم خواهد بود. چرا که حدّ اقلّ سقف صعود انسانی ، مرتبه فرشتگان می باشد ؛ و البته برخی فراتر از فرشتگان نیز راه داشته ، سیر اسمائی نیز دارند. 

بر این اساس آنکه در رتبه ی پایین وجود قرار دارد ، محال است کمال وجودی رتبه ی برتر از خود را دریابد. و آنکه چیزی را درک نمی کند محال است بتواند آن را طلب نماید ؛ چون طلب وقتی معنی دارد که انسان بداند چه چیزی را طلب می کند. این حقیقتی است که خود اهل بیت (ع) نیز به انحاء گوناگون بر آن صحّه گذاشته حقیقت وجودی خود را برتر از ادراک مردمان دانسته اند. بر این مبنا ، برای افراد عادی محال است مقام امیرالمومنین (ع) و دیگر ائمه و انبیاء را ادراک و آن را طلب نمایند. پس آنچه ما از این وجودات مقدّسه ادراک و آن را طلب می کنیم ، در حقیقت ، مرتبه ی حقیقی خودمان است که بالقوّه آن را دارا ولی بالفعل فاقد آن هستیم. از این جهت است که انسان کامل ، اسوه و غایت همگان است ؛ چون او مرتبه ی عالی همگان را داراست و هر که به نهایت درجه ی وجود خود برسد به اندازه ی سعه ی وجودی خود با انسان کامل متّحد می شود. لذا فرمودند: « سلمانُ مِنّا اهل البیت». پس اگر ما توان آن را داریم که درجاتی از عصمت ائمه (ع) را ادراک نماییم ، این بدان معناست که در رتبه ی وجودی ما چنان حقیقتی تعبیه شده است و ما باید بدان برسیم ؛ و اگر اینجا نشد در عالمی دیگر بدان دست خواهیم یافت ؛ و البته اگر کسی قادر به ادراک چنان مرتبه ای از وجود نیست روشن است که در هیچ عالمی نیز بدان نخواهد رسید ، همانگونه که بسیاری از موجودات عالم ، همچون جمادات و گیاهان و حیوانات از درک این حقایق محرومند.

4ـ اگر هر انسانی رتبه ی وجودی خاصّ خود را دارد ، چرا همه ی انسانها یک گونه تکلیف دارند و همه باید از یک شریعت پیروی نمایند؟

قرآن کریم و شریعت الهی در حقیقت ظهور تدوینی وجود انسان کامل می باشد ؛ به تعبیر دیگر ، دین الهی ، نقشه ی وجودی خلیفةالله فی الارض است. و پیشتر گفته شد که انسان کامل ، کمالات وجودی تک تک موجودات را داراست. بنا بر این ، نقشه ی وجودی تک تک مراتب انسانی نیز در قرآن کریم و دین الهی موجود است. لذا قرآن کریم و دین الهی نیز ، در ذات خود دارای مراتب بوده ، به تعداد رتبه ی انسانها باطن دارد. پس اگر چه همه ی انسانها مکلّف به یک دین و یک کتاب هستند ولی چنین نیست که همگان مکلّف به تمام مراتب دین نیز باشند ؛ بلکه هر کسی مکلّف به آن مرتبه ی مخصوص به خود می باشد. لذا خداوند متعال فرمود: « وَ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها وَ لَدَيْنا كِتابٌ يَنْطِقُ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُون  ـــــ و ما هيچ كس را مکلّف نمی کنیم مگر به اندازه وسع و گنجایش او ؛ و نزد ما كتابى است كه به حق سخن مى‏گويد؛ و به آنان هيچ ستمى نمى‏شود.» (المؤمنون:62) ؛ یعنی خدا بسته به سعه ی وجودی هر شخصی از او تکلیف مطالبه می کند. به تعبیر دیگر خدا از هر کسی می خواهد که تا سقف وجودی خود صعود نماید و الّا مغبون و زیانکار خواهد بود.

5 ـ چگونه یک رتبه از وجود هم می تواند مختار و مکلّف باشد هم  معصوم از هر گناه و خطایی؟

پیشتر گفته شد که اوصاف خاصّ وجود مثل اختیار و علم و حیات منحصر به مرتبه ی خاصّی از وجود نیستند ، بلکه در تمام مراتب وجود ، ظهور دارند. این منطق قرآن کریم و نظرگاه حکمای الهی است ؛ لذا در آیات الهی ، به وضوح تمام ، اشاراتی بر علم داشتن ، مختار بودن و حیّ بودن موجودات به ظاهر بی جان شده است. پس این اوصاف در تمام مرتب وجود ، از خداوند متعال گرفته تا پایین ترین مراتب وجود ، سریان دارند. لکن این اوصاف در هر موجودی به اندازه ی مرتبه ی وجودی همان موجود بوده و ظهوراتی متناسب با همان مرتبه دارند. البته باید توجّه داشت که افراد عادی ـ که قادر به شهود وجود نیستند ـ خود این اوصاف را در موجودات مشاهده نمی کنند ، بلکه علائم آن را رصد می نمایند. ما در جمادات هیچ علامتی از زنده بودن ، اختیار داشتن و علم و شعور نمی یابیم ؛ و اگر قرآن کریم و اهل بصیرت ، به وجود چنین اوصافی در جمادات گواهی نمی دادند و براهین عقلی آنها را اثبات نمی کردند ما راهی برای فهم آن نداشتیم. امّا در گیاهان علائم حیات را تا حدودی می توان دریافت ، امّا علائم شعور و اختیار آنها را بدون دقّت علمی نمی توان مشاهده نمود ؛ لکن با دقّت علمی درک می کنیم  که گیاهان نیز مراتبی از ادراک را داشته و به محرّکهای بیرونی پاسخ می دهند و همچنین دیده می شود که بین نور و تاریکی یا بین خاک غنی از مواد یا خاک فقیر ، انتخاب می کنند و شاخه های خود را به سمت نور و ریشه های خود را به جهت خاک مناسب گسترش می دهند. امّا در حیوانات ، علائم حیات و علم و اختیار با وضوح بسیار بیشتری قابل درک می باشد ؛ لکن علم آنها عمدتاً علم جزئی است و درست و غلط بودن در آن چندان مطرح نیست. اختیار آنها نیز در حدّ حیوانی می باشد و به واسطه ی آن ، افعال ارادی حیوان به دو گونه ی افعال مفید و مضرّ و نیز افعال همراه با رغبت و افعال توأم با کراهت تقسیم می شود ؛ ولی هیچگاه افعال آنها وصف حقّ و باطل را به خود نمی گیرد. امّا در وجود بشر ، به خاطر وجود قوای حیوانی از یک سو و قوای خاصّ انسانی از سوی دیگر  ،اختیار به شکلّ خاصّی ظهور کرده ، موجب می شود که افعال ارادی انسان به دو گروه حقّ و باطل تقسیم شوند ؛ و به همین سبب نیز انسان قابلیّت امر و نهی و تکلیف را پیدا نموده است. علم انسان نیز در حضور عقل به صورت علم کلّی در آمده و متّصف به درست و نادرست و حقّ و باطل می شود. امّا در ملائک که فاقد قوای حیوانی بوده ، هم سنخ روح و عقل انسان می باشند ، درست و غلط و حقّ و باطل بی معنی است و تمام علم و اختیار آنها حقّ محض بوده ، منزّه از باطل می باشد ؛ لذا تکلیفی نیز ندارند. امّا انبیاء (ع) از آن جهت که بشرند ، هم درست و غلط در موردشان معنی دارد هم حقّ و باطل ، هم تکلیف ؛ امّا از آن جهت که نفس قدسیّه ی فوق ملکی بر وجودشان حکومت می کند ، علمشان همواره حقّ و اختیارشان نیز همیشه در مسیر حقّ می باشد و محال است باطل را اختیار نمایند. امّا عملشان به دین الهی نظیر عمل افراد عادی نیست. اعمال دینی افراد عادی ـ اگر چه عارف باشند ـ یا از سر ترس از عذاب است یا به طمع ثواب آخرت یا طمع برای رسیدن به کمال مطلوب ؛ امّا انسان کامل که تمام مراتب وجودی خود را طیّ نموده ، نه از ترس عذاب عبادت می کند ، نه طمع بهشت یا کمال مطلوب دارد ؛ بلکه چون عبد بوده ، متّحد با تمام حقیقت دین الهی می باشد ، عبودیّت خویش را ، که کمال وی است ، اظهار می نماید. لذا او همانطور که مرتبه ی خاصّی از علم و اختیار را داراست که علائم و ظهورات آن ، متفاوت با علائم و ظهورات  علم و اختیار بشر عادی است ، تکلیف او نیز مرتبه ی ویژه ای از تکلیف می باشد که تفاوتهایی با مرتبه ی عادی تکلیف دارد. لکن در بعد ظاهری از نبیّ خاتم گرفته تا یک تازه بالغ یا تازه مسلمان ، همه باید از یک دستور العمل پیروی نمایند. پس چنین نیست که انسان کامل مختار یا مکلّف نباشد ؛ لکن اختیار او به خاطر رهیدن از بند غیر خدا ، به هیچ چیزی جز خدا تعلّق نمی گیرد و عمق تکلیف او نیز فراتر از آن است که در ادراک بشر عادی بگنجد.

امّا اینکه برخی گفته اند: اختیار یعنی امکان انجام دادن یا انجام ندادن یک فعل ؛ در حقیقت نوعی خلط بین حقیقت اختیار و علائم و ظهورات آن می باشد. به قول جناب مولوی: « این که گویی این کنم یا آن کنم ــــ خود دلیل اختیار است ای صنم .» آری ، امکان انجام دادن یا انجام ندادن یک فعل ، از علائم اختیار در رتبه ی انسانی و شاهد و دلیل وجود آن است نه حقیقت آن. اختیار از نظر حکما ، امری وجودی و از اوصاف وجود بوده در تمام هستی ساری و جاری است و مثل دیگر اوصاف عامّ وجود ، نظیر حیات و علم ، غیر قابل تعریف می باشد. 

6ـ چگونه رتبه ی برتر وجود می تواند الگو و اسوه ی رتبه ی مادون وجود باشد؟ مگر نه این است که الگو باید از سنخ الگوگیرنده باشد؟!

این که الگو باید از سنخ الگوگیرنده باشد ، درست است ؛ امّا نه به این معنی که الگو باید در رتبه ی وجودی الگوگیرنده باشد ؛ بلکه از شرائط الگو این است که باید در رتبه ی وجودی برتری نسبت به الگوگیرنده باشد تا الگو گیرنده بتواند تمام کمالات خود را ، که هنوز کسب نکرده ، در آیینه ی وجود الگوی خویش ببیند. پس اسوه ی تمام انسانها باید کسی باشد که کمالات آنها را یکجا و به نحو بالفعل داشته باشد ؛ و چنین کسی همان نبی یا امام معصوم می باشد که همه می توانند سقف صعود انسانی خودشان را در مراتب هستی ، در آیینه ی  وجود او مشاهده نموده ، آن را طلب نمایند.


نویسنده : سجاد حسینی فهرجی وسید علی حسینی فهرجی
تاریخ : جمعه 9 تير 1391
زمان : 11:6


پرسش:پيامبر و ائمه اطهار (ع) معصوم بودند و از همان اول عمرشان طعم شيرين عرفان را چشيده اند ولي ما بدبختها بايد يک عمر زجر بکشيم تا به خدا برسيم، البته معلوم نيست برسيم. آيا اين تبعيض نيست؟ خدا به شخصي مثل حضرت علي(ع) آن قدر عنايات داشت که قبل از به دنيا آمدنشان در کعبه را براي مادرشان باز کرد؟ ولي ما انسانها چه ... ؟ هيچ؟

 

پرسشچرا حضرت محمد(ص) شد حضرت محمد(ص) يا چرا شما شديد آيت الله مکارم چرا مصلحت خدا اين بود، چرا؟

پاسخ:

پرسش حضرت عالی مبتنی بر چندین پيش فرض است ؛ که چه بسا خود حضرت عالی هنگام طرح سوال ملتفت آنها نبوده اید ، ولی به هر حال این پرسش ، از جهت منطقی ، بر چنین پیش فرضهایی استوار می باشد . برخی از این پیش فرضها عبارتند از:

1ـ خدا افزون بر وجود موجودات ، صفات و کمالاتی نیز به آنها داده است.

2ـ صفات موجودات قابل انفکاک از آنهاست و هر شخصی بدون صفاتش می تواند وجود داشته باشد.

3ـ عدالت الهی به این است که به همه ی موجودات یک گونه وجود و یک سنخ کمالات اعطاء نماید.

امّا باید توجّه داشت که این پیش فرضها ، که در ناخود آگاه بسیاری از افراد موجود است ، از نظر حکما و براهین عقلی باطل می باشند. زيرا:

خداوند متعال وجود محض است و از وجود محض جز وجود صادر نمی شود ؛ لذا خدا تنها و تنها وجود دهنده است و بس. پس چنین نیست که خدا ابتدا کسی را بیافریند و بعد او را انسان قرار دهد و سپس خصوصیّاتی مثل معصومیّت یا عدالت یا ... به او بدهد. خداوند متعال صرفاً فیض وجود را گسترانده و وجود در ذات خود دارای مراتب می باشد ؛ و خصوصیّات هر مرتبه از وجود نیز لازمه ی ذات آن مرتبه می باشد. برای مثال چنین نیست که خدا ابتدا عدد چهار یا سه را خلق کند و آنگاه یکی از آنها را زوج و دیگری را فرد قرار دهد ؛ بلکه زوج بودن لازمه ی ذات چهار و فرد بودن لازمه ی ذات عدد سه می باشد ؛ بنا بر این خلق عدد چهار و سه همان است و زوج و فرد بودن آنها همان.

پس کار خداوند متعال این است که بساط وجود را می گستراند ؛ لکن وجود در ذات خود دارای مراتب متعدّدی است ؛ برخی مراتب آن ، انسان ، برخی دیگر گیاه و مرتبه ی دیگری حیوان است. به عبارت دیگر ، از نگاه حکیمان الهی ، وجود ، یک حقیقت دارای مراتب است که ما از مراتب گوناگون آن ماهیّات گوناگونی چون انسان و گیاه و حیوان و جماد ، و امثال این امور را انتزاع می کنیم. با این بیان اجمالی ، که تفصیل آن با عنوان « تشکیک وجود » در کتب فلسفی بیان شده ، معلوم می شود که در هر مرتبه از وجود ، تنها و تنها یک فرد می باشد ؛ چون طبق براهین حکما ، که اینجا جای ذکر آنها نیست ، تشخّص (شخص بودن هر موجودی ) به مرتبه ی وجود آن است نه به ویژگیهای او مثل قدّ و رنگ و شکل و زمان و مکان و ... . بلکه خود این ویژگیها نیز از لوازم تشخّص یک موجود بوده ، حکایت از رتبه ی وجودی او می کنند. (ر.ک: بدایةالحکمة ، علّامه طباطبایی ، مرحله پنجم ، فصل هشتم )

شاید این حقیقت متعالی را بتوان با مثالی آشنا روشنتر ساخت. اگر مراتب وجود را ـ به تسامح ـ مثل مراتب اعداد در نظر بگیریم ، آنگاه خواهیم دید که هر رقمی مرتبه ی خاصّی از عدد را به خود اختصاص داده و به خاطر واقع بودن در آن مرتبه ، صفات خاصّی را نیز دارا شده است ؛ و محال است عدد دیگری در جای آن عدد قرار گیرد. برای مثال ، عدد سه محال است فرد نبوده زوج باشد ؛ چون لازمه ی مرتبه ی سوم عدد ، فرد بودن آن است ؛ کما اینکه محال است عدد چهار هم زوج نبوده  فرد باشد ؛ یا محال است عدد چهار ، عدد اوِّل باشد کما اینکه محال است عدد هفت ، عدد اوّل نباشد. همچنین محال است عدد سه در عین اینکه خودش خودش می باشد در جایگاه وجودی عدد چهار قرار گیرد ؛ ــ توجّه: بحث روی حقیقت این اعداد است نه علائم قراردادی آنها که در هر زبانی متفاوت می شود. ــ  

به همین ترتیب در مراتب وجود نیز هر مرتبه ای خودش خودش است و محال است جای دو مرتبه از وجود عوض شود ؛ در غیر این صورت اساساً چیزی به نام عالم خلقت وجود نمی داشت ، همانگونه که اگر ممکن بود اعداد در جای یکدیگر بنشینند چیزی به نام اعداد و نظام ریاضی پدیدار نمی شد. تمام قوانین علم حساب و جبر ، با آن همه گستردگی و نظم شگفت ، ریشه در همین مراتب داشتن عدد و انحصار هر عدد به یک مرتبه ی خاصّ دارد و بس.

پس نتیجه می گیریم که پدید آمدن عالم خلقت و درست شدن نظام هستی به این است که هر موجودی از موجودات عالم ، تنها و تنها یک مرتبه ی مخصوص از وجود را به خود اختصاص دهند ، که به واسطه ی این امر ، هر موجودی صفات مخصوص به خود را نیز دارا می شود و از همین رو محال است دو موجود از هر نظر یکسان باشند. و لازمه این امر ، آن است که موجودات در رتبه ی وجودی ، تفاوت ذاتی داشته باشند. از همین جا روشن می شود که نه تنها میان انسانهای عادی و انبیاء و ائمه (ع) تفاوت مرتبه وجود دارد ، بلکه بین تک تک انسانها و بلکه بین تک تک موجودات عالم خلقت نیز ، تفاوت مرتبه حاکم است و هیچ موجودی در مرتبه ی وجودی موجود دیگر نیست ؛ تا آنجا که حتّی دو الکترون یا دو پروتون نیز در یک رتبه از وجود قرار ندارند . لکن این تفاوت مراتب تنها زمانی قابل درک می شود که فاصله ی بین موجودات زیاد باشد. برای مثال وقتی ائمه (ع) نسبت به یکدیگر سنجیده می شوند یا انبیاء با هم مقایسه می شوند یا انسانهای عادی با هم مورد قیاس قرار می گیرند یا برخی حیوانات شبیه به هم ، در قیاس با یکدیگر واقع می شوند ، تشخیص تفاوت رتبه ی وجودی آنها مشکل می شود ؛ ولی اگر انبیاء و ائمه را با افراد عادی ، یا انسان عادی را با افراد عقب مانده ی ذهنی ، یا افراد عقب مانده ی ذهنی را با حیوانات ، یا حیوانی مثل میمون را با پروانه یا حیوانی مثل پروانه را با گیاه یا گیاه را با جماد مقایسه کنیم ، تفاوت مراتب به وضوح و با کمک حسّ فهمیده می شود. البته این حقیقت متعالی براهین عقلی خاصّ خود را هم در فلسفه ی اسلامی دارد که این مقال را مجال بیان آن نیست ؛ در این باب فقط به همین جمله بسنده می شود ، که طبق اصالت وجود ، تشخّص موجودات به وجود آنهاست نه به ماهیّات جوهری یا عرضی آنها. همچنین در روایات اهل بیت (ع) شواهدی بر این حقیقت وجود دارد که به عنوان نمونه یک مورد آن ذکر می شود.

« عَنْ شِهَابٍ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع يَقُول : لَوْ عَلِمَ النَّاسُ كَيْفَ خَلَقَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى هَذَا الْخَلْقَ لَمْ يَلُمْ أَحَدٌ أَحَداً- فَقُلْتُ أَصْلَحَكَ اللَّهُ فَكَيْفَ ذَاكَ فَقَالَ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى خَلَقَ أَجْزَاءً بَلَغَ بِهَا تِسْعَةً وَ أَرْبَعِينَ جُزْءاً ثُمَّ جَعَلَ الْأَجْزَاءَ أَعْشَاراً فَجَعَلَ الْجُزْءَ عَشْرَةَ أَعْشَارٍ ثُمَّ قَسَمَهُ بَيْنَ الْخَلْقِ فَجَعَلَ فِي رَجُلٍ عُشْرَ جُزْءٍ وَ فِي آخَرَ عُشْرَيْ جُزْءٍ حَتَّى بَلَغَ بِهِ جُزْءاً تَامّاً وَ فِي آخَرَ جُزْءاً وَ عُشْرَ جُزْءٍ وَ آخَرَ جُزْءاً وَ عُشْرَيْ جُزْءٍ وَ آخَرَ جُزْءاً وَ ثَلَاثَةَ أَعْشَارِ جُزْءٍ حَتَّى بَلَغَ بِهِ جُزْءَيْنِ تَامَّيْنِ ثُمَّ بِحِسَابِ ذَلِكَ حَتَّى بَلَغَ بِأَرْفَعِهِمْ تِسْعَةً وَ أَرْبَعِينَ جُزْءاً فَمَنْ لَمْ يَجْعَلْ فِيهِ إِلَّا عُشْرَ جُزْءٍ- لَمْ يَقْدِرْ عَلَى أَنْ يَكُونَ مِثْلَ صَاحِبِ الْعُشْرَيْنِ وَ كَذَلِكَ صَاحِبُ الْعُشْرَيْنِ لَا يَكُونُ مِثْلَ صَاحِبِ الثَّلَاثَةِ الْأَعْشَارِ وَ كَذَلِكَ مَنْ تَمَّ لَهُ جُزْءٌ لَا يَقْدِرُ عَلَى أَنْ يَكُونَ مِثْلَ صَاحِبِ الْجُزْءَيْنِ وَ لَوْ عَلِمَ النَّاسُ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ خَلَقَ هَذَا الْخَلْقَ عَلَى هَذَا لَمْ يَلُمْ أَحَدٌ أَحَدا ــــــــ  شهاب گويد: شنيدم امام صادق عليه السّلام فرمود: اگر مردم می دانستند كه خداى تبارك و تعالى اين مخلوق را چگونه آفريده ، هيچ كس ديگرى را سرزنش نمی كرد، عرض كردم: - اصلحك اللَّه-  مگر چگونه بوده است؟ فرمود: همانا خداى تبارك و تعالى اجزائى آفريد و آنها را تا 49 جزء رسانيد، سپس هر جزئى را ده بخش كرد (تا جمعا 490 بخش شد) آنگاه آنها را ميان مخلوق پخش كرد، و به مردى يك دهم جزء داد و به ديگرى دو دهم تا به يك جزء كامل رسانيد و به ديگرى يك جزء و يك دهم داد و به ديگرى يك جزء و دو دهم و به ديگرى يك جزء و سه دهم تا به دو جزء كامل رسانيد، سپس به همين حساب به آنها داد تا به عاليترين شان 49 جزء داد، پس كسى كه تنها يك دهم جزء دارد، نمی تواند مانند دو دهم جزء دار باشد و نيز آنكه دو دهم دارد مثل صاحب سه دهم نتواند بود و نيز كسى كه يك جزء كامل دارد، نمی تواند مانند داراى دو جزء باشد، و اگر مردم می دانستند كه خداى عزّ و جلّ اين مخلوق را بر اين وضع آفريده هيچ كس ديگرى را سرزنش نمى‏كرد. »( كافی ،ج‏2 ،ص44 )

حاصل کلام اینکه عالم خلقت دو رویه دارد ، یک رویه ی ظاهری و اعتباری که آن را ماهیّات یا قالبهای وجود می گویند و این همان چیزی است که اکثر مردم با آن انس دارند ؛ و رویه باطنی که در آن رویه ، دیگر خبری از قالبها نبوده فقط و فقط وجود است. در رویه ی ظاهری و اعتباری ، چنین به نظر می رسد که همه ی موجودات در عرض همدیگر قرار دارند و تنها صفات گوناگون آنهاست که موجب جدایی آنها از یکدیگر می شود ؛ امّا در رویه وجودی عالم ، هیچ موجودی در عرض موجود دیگر نیست ، بلکه همه ی موجودات در یک سلسله ی طولی قرار گرفته اند و هر موجودی یک مرتبه از این سلسله را اشغال نموده است ؛ مانند سلسله ی اعداد که هر عددی جای خاصّ خود را دارد. بر این اساس ، محال است که یک موجود در عین اینکه خودش خودش می باشد در مرتبه ی دیگری از وجود قرار گیرد.

بنا بر این ، اگر پاره ای از موجودات مثل گیاهان رشد و نموّ دارند و پاره ای دیگر چون جمادات فاقد این کمال می باشند ، ناشی از جایگاه وجودی آنهاست. و اگر برخی از موجودات مثل حیوانات ، افزون بر رشد و نموّ ، اراده نیز دارند ، باز به علّت برتری رتبه ی وجودی آنهاست. همچنین اینکه طایفه ای از موجودات ، افزون بر صفات پیش گفته ، دارای عقل نیز می باشند باز به خاطر رتبه ی وجودی آنهاست ؛ به همین نحو  ، اینکه از بین همین عاقلها ، تعدادی دارای عصمت نیز می باشند باز حاصل رتبه ی وجودی آنهاست. پس هر چه رتبه ی وجودی موجودی قویتر باشد ، به همان اندازه از اوصاف کمال افزونتر و قوی تری برخورادار بوده ، اوصاف وجودی اش به اوصاف الهی نزدیکتر می شود ؛ و آن که در بالاترین مرتبه است خلیفةالله اعظم خواهد شد.

اینجا ممکن است چند سوال خود نمایی کنند که آنها را ذکر و در ضمن پاسخ به آنها بحث را پی می گیریم.

1ـ چرا خداوندِ قادر متعال همه ی موجودات را در عالیترین حدّ وجود نیافریده است ؟

2ـ اگر هر انسانی رتبه ی وجودی خاصّ خود را دارد ، پس چرا در برخی صفات مثل اختیار یا عاقل بودن با هم اشتراک دارند؟

3ـ اگر هر انسانی رتبه ی وجودی مخصوص به خود را دارد ، پس تکامل و ترقّی وجودی چه معنایی دارد؟

4ـ اگر هر انسانی رتبه ی وجودی خاصّ خود را دارد ، چرا همه ی انسانها یک گونه تکلیف دارند و همه باید از یک شریعت پیروی نمایند؟

5 ـ چگونه یک رتبه از وجود هم می تواند مختار و مکلّف باشد هم  معصوم از هر گناه و خطایی؟

6ـ چگونه رتبه ی برتر وجود می تواند الگو و اسوه ی رتبه ی مادون وجود باشد؟ مگر نه این است که الگو باید از سنخ الگوگیرنده باشد؟!

حال می پردازیم به پاسخ تک تک این پرسشها تا حقیقت مطالب پیش گفته بیشتر روشن گردد.

1ـ چرا خداوند قادر متعال همه ی موجودات را در عالیترین حدّ وجود نیافریده است ؟

اوّلاً: گفته شد که خدا یک وجود بیش نیافریده است ؛ چرا که طبق براهین فلسفی ــ که مجال ذکرش نیست ــ از وجود واحد محض ، جز یک معلول محال است صادر شود ؛  و آن یک وجود که از خدا صادر شده ، وجود کلّ عالم هستی است ؛ لکن این وجود ، در ذات خود دارای مراتب می باشد و هر مرتبه از آن اختصاص به یک موجود خاصّ دارد. پس با نظر به اینکه مخلوق تامّ الهی در حقیقت یک پیکر واحد به نام عالم خلقت است ، اساساً سوال از تبعیض مورد ندارد.

در این نگاه ـ با اندکی تسامح ـ می توان چنین گفت که ، كلّ عالم ، مثل يك پیکر انسانی است که موجودات عالم ، اجزاء و اعضاء او هستند. بر این اساس ، گفته می شود: نبود يكي از موجودات با تمام مشخّصات منحصر به فرد خودش به معني نقص كلّ عالم است. تک تک ما انسانها  نيز از اجزاء اين پيكره ی عظيم عالم  هستيم ؛ لذا وجود ما هم با مشخّصات مخصوص به خودمان ، براي عالم ضروري است ؛ لکن نقش هر موجودی در عالم متفاوت با موجود دیگر است . برخی به منزله ی روح و جان عالمند ، برخی همچون قلب عالمند ، برخی دیگر بسان دست و پای عالمند و برخی نیز چون مو و ناخن عالم می باشند .از دید عرفان و حکمت متعالیه ، انسان کامل ، روح و جان عالم و فرشتگان قوای وجودی او هستند که  عالم هستی را اداره می کنند و مدبّرات امرند ؛ و عالم هستی به منزله ی بدن است نسبت به روح کلّی انسان کامل که از آن تعبیر می شود به صادر اوّل. بنا بر این ، این سوال که چرا خدا همه را در عالیترین حدّ وجود نیافریده؟ مثل این است که پرسیده شود: چرا خدا تمام اعضاء بدن را مغز نکرد؟ یا چرا خدا تمام اعضاء بدن را روح نیافرید؟ روشن است که اگر خدا چنین می کرد دیگر انسانی در کار نبود. در آن صورت انسان تنها یک مغز دارای روح یا فقط صرف روح بود. پس اگر بنا بود خدا تمام اجزاء عالم را بسان هم بیافریند ، در آن صورت باید یک موجود بدون مراتب و بدون اجزاء می آفرید ؛ که در آن صورت چیزی به نام عالم خلقت نیز وجود نداشت. پس عالم بودن عالم به همین تفاوتهاست.

ثانیاً : اگر با نگاه جزء نگر نیز به عالم خلقت نگاه کنیم باز همان مشکل پیش گفته ظهور خواهد کرد.  یعنی اگر بنا بود كه خدا تک تک موجودات را در يك سطح وجودی بيافريند در آن صورت دیگری عالمی آفریده نمی شد بلکه تنها بايد يك موجود مي آفريد و آن يك موجود ، وجود پيامبر اكرم (ص) بود . چون اگر بنا بود همه در عاليترين حدّ وجودی باشند ، پس بايد همه از هر جهت عين پيامبر (ص) می بودند و لازمه ی اين امر آن است كه همه ی موجودات بر هم منطبق شده و يك وجود شوند. همانگونه که اگر بنا بود خدا همه ی اعداد را در یک رتبه قرار دهد در آن صورت دیگر عددی وجود نداشت ؛ چون عدد بودن عدد به این است که کثرت داشته باشد ؛ و کثرت زمانی حاصل می شود که تفاوت وجود داشته باشد.

2ـ اگر هر انسانی رتبه ی وجودی خاصّ خود را دارد ، پس چرا در برخی صفات مثل اختیار یا عاقل بودن با هم اشتراک دارند؟

باید توجّه داشت که وقتی گفته می شود هر موجودی تنها یک مرتبه از وجود را اشغال کرده ، به این معنی نیست که مثلاً مرتبه ی دهم وجود ، فاقد کمالات مرتبه ی نهم می باشد ؛ بلکه هر مرتبه از وجود ، کمالات تمام مراتب پایین تر از خود را داراست ولی از نقایص آن منزّه می باشد. لذا گیاه تمام کمالات وجودی جمادات را دارا بوده ، افزون بر آنها دارای حیات و رشد و نموّ و تولید مثل نیز می باشد. حیوان نیز در عین داشتن کمالات جمادات و گیاهان ، دارای کمالی به نام حرکت ارادی و شعور و احساس می باشد. همچنین انسان ، همه ی کمالات موجودات مادون خود را داراست ولی افزون بر آنها از نفس عاقله نیز برخوردار است ؛ و تفاوت اساسی افراد  انسانی در شدّت و ضعف و نحوه ی ظهور همین نفس عاقله می باشد. به عبارت دیگر ، نفس عاقله و ناطقه ی انسانی مرتبه ای از وجود است که خود دارای مراتب فراوانی است و هر کسی در مرتبه ای از آن مستقرّ می باشد. امّا انبیاء و ائمه (ع) تمام کمالات جمادات و گیاهان و حیوانات و انسانها را دارا بوده ، افزون بر آنها دارای نفس قدسیّه نیز می باشند ، که به واسطه ی آن دارای مقام عصمت بوده نائل به دریافت وحی یا الهام الهی می شوند. و البته نفس قدسیّه نیز مراتبی دارد که تفاوت مقام انبیاء ناشی از آن می باشد. « مفضل بن عمر گويد: از امام صادق عليه السلام پرسيدم راجع به علم امام عليه السلام به آنچه که در اطراف زمين است، با اينكه خودش در ميان اتاقى‏ نشسته و پرده‏اش انداخته است. فرمود: اى مفضل! خداى تبارك و تعالى در پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله پنج روح قرار داد: روح حیات كه با آن بجنبد و راه رود ؛ روح قوه كه با آن قيام و كوشش كند ؛ روح شهوت كه با آن بخورد و بياشامد و با زنان حلال خود نزديكى كند ؛ روح ايمان كه با آن ايمان آورد و عدالت ورزد ؛ روح القدس كه با آن بار نبوت را بر دارد. چون پيغمبر صلّى اللَّه عليه و آله وفات كند، روح القدس از او به امام منتقل شود و روح القدس خواب و غفلت و ياوه‏گرى و تكبّر ندارد ولی چهار روح ديگر خواب و غفلت و تكبر و ياوه‏گرى دارند و به وسيله روح القدس همه چيز درك مى‏شود.» (الكافي، ج‏1، ص272)

پس انبیاء و ائمه (ع) به واسطه ی مرتبه ی خاصّ خودشان که روح القدس است ، عصمت و علم غیب داشتند و به واسطه چهار روح دیگر ، با دیگران در صفات بشری شریک بودند. لذا فرمودند: « إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحى‏ إِلَي‏ ـــــ غیر از این نیست که من هم بشرى هستم مثل شما که به من وحى مى‏شود.» (الكهف:110) یعنی در مراتب بشری با شما شریک ، ولی در مرتبه ی نبوّت از شما متمایزم.

پس هر آنچه از صفات کمال در جماد و گیاه و حیوان است ، در انسان نیز وجود خواهد داشت و هر آنچه از کمالان در این چهار گروه باشد ، در انبیاء نیز خواهد بود. پس انبیاء عاقلند همچون انسانها و اراده دارند مانند جنبندگان و اختیار دارند مانند همه ی موجودات عالم. چرا که در منطق قرآن کریم تمام خلائق ، حتّی جمادات هم ، مختارند. « ثُمَّ اسْتَوى‏ إِلَى السَّماءِ وَ هِيَ دُخانٌ فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا أَتَيْنا طائِعينَ  ــــــ سپس به آسمان پرداخت، در حالى كه به صورت دود بود؛ به آن و به زمين فرمود: بیایید خواه از روى طاعت و رغبت  و خواه از روی کراهت و بی رغبتی! آن دو  گفتند: ما مى‏آييم از روى طاعت و رغبت.» (فصلت:11)

3ـ اگر هر انسانی رتبه ی وجودی مخصوص به خود را دارد ، پس تکامل و ترقّی وجودی چه معنایی دارد؟

طبق حدیثی که پیشتر ذکر شد و نیز طبق آنچه از نظر حکما بیان شد ، محال است کسی بتواند فراتر از رتبه ی وجودی خویش ترقّی نماید ؛ همانگونه که محال است عدد چهار با حفظ هویّت خویش در رتبه ی وجودی عدد پنج قرار گیرد. امّا باید توجّه داشت که

اوّلاً هر انسانی دارای مراتب تمام موجودات مادون خویش ـ از جماد و گیاه و حیوان ـ نیز می باشد.

ثانیاً خودِ رتبه ی انسانی دارای مراتب فراوانی است که هر انسانی مرتبه ای از آن را اشغال می کند ؛ بنا بر این ، برای مثال اگر مرتبه ی کسی رتبه ی دهم انسانی است ، او نُه مرتبه ی زیرین خود را هم خواهد داشت.

ثالثاً باید دانست که انسان در بدو خلقت دنیایی خویش ، تمام مراتب خود را به صورت بالفعل دارا نیست ؛ انسان ابتدا مادّه ای غذایی در بدن والدین خود بوده جماد است ، سپس تبدیل به نطفه شده صورت گیاهی می یابد و به مرور ترقّی وجودی یافته به مرحله ی حیات حیوانی می رسد و به تدریج با بالفعل نمودن قوای عقلی خود به وادی انسانی قدم می گذارد و مراتب انسانی خود را طیّ می کند ؛ لکن هر کسی در این سیر انسانی ، که همراه با اختیار می باشد ، تنها تا سقف مرتبه ی وجودی خود می تواند صعود نماید ؛ و فراتر از آن را نه ادراک می کند و نه می تواند به آن صعود نماید. البته باید توجّه داشت که اگر شخصی به اوج مرتبه ی وجودی خود برسد در حدّ خود انسان کامل ، خلیفةالله و معصوم خواهد بود. چرا که حدّ اقلّ سقف صعود انسانی ، مرتبه فرشتگان می باشد ؛ و البته برخی فراتر از فرشتگان نیز راه داشته ، سیر اسمائی نیز دارند. 

بر این اساس آنکه در رتبه ی پایین وجود قرار دارد ، محال است کمال وجودی رتبه ی برتر از خود را دریابد. و آنکه چیزی را درک نمی کند محال است بتواند آن را طلب نماید ؛ چون طلب وقتی معنی دارد که انسان بداند چه چیزی را طلب می کند. این حقیقتی است که خود اهل بیت (ع) نیز به انحاء گوناگون بر آن صحّه گذاشته حقیقت وجودی خود را برتر از ادراک مردمان دانسته اند. بر این مبنا ، برای افراد عادی محال است مقام امیرالمومنین (ع) و دیگر ائمه و انبیاء را ادراک و آن را طلب نمایند. پس آنچه ما از این وجودات مقدّسه ادراک و آن را طلب می کنیم ، در حقیقت ، مرتبه ی حقیقی خودمان است که بالقوّه آن را دارا ولی بالفعل فاقد آن هستیم. از این جهت است که انسان کامل ، اسوه و غایت همگان است ؛ چون او مرتبه ی عالی همگان را داراست و هر که به نهایت درجه ی وجود خود برسد به اندازه ی سعه ی وجودی خود با انسان کامل متّحد می شود. لذا فرمودند: « سلمانُ مِنّا اهل البیت». پس اگر ما توان آن را داریم که درجاتی از عصمت ائمه (ع) را ادراک نماییم ، این بدان معناست که در رتبه ی وجودی ما چنان حقیقتی تعبیه شده است و ما باید بدان برسیم ؛ و اگر اینجا نشد در عالمی دیگر بدان دست خواهیم یافت ؛ و البته اگر کسی قادر به ادراک چنان مرتبه ای از وجود نیست روشن است که در هیچ عالمی نیز بدان نخواهد رسید ، همانگونه که بسیاری از موجودات عالم ، همچون جمادات و گیاهان و حیوانات از درک این حقایق محرومند.

4ـ اگر هر انسانی رتبه ی وجودی خاصّ خود را دارد ، چرا همه ی انسانها یک گونه تکلیف دارند و همه باید از یک شریعت پیروی نمایند؟

قرآن کریم و شریعت الهی در حقیقت ظهور تدوینی وجود انسان کامل می باشد ؛ به تعبیر دیگر ، دین الهی ، نقشه ی وجودی خلیفةالله فی الارض است. و پیشتر گفته شد که انسان کامل ، کمالات وجودی تک تک موجودات را داراست. بنا بر این ، نقشه ی وجودی تک تک مراتب انسانی نیز در قرآن کریم و دین الهی موجود است. لذا قرآن کریم و دین الهی نیز ، در ذات خود دارای مراتب بوده ، به تعداد رتبه ی انسانها باطن دارد. پس اگر چه همه ی انسانها مکلّف به یک دین و یک کتاب هستند ولی چنین نیست که همگان مکلّف به تمام مراتب دین نیز باشند ؛ بلکه هر کسی مکلّف به آن مرتبه ی مخصوص به خود می باشد. لذا خداوند متعال فرمود: « وَ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها وَ لَدَيْنا كِتابٌ يَنْطِقُ بِالْحَقِّ وَ هُمْ لا يُظْلَمُون  ـــــ و ما هيچ كس را مکلّف نمی کنیم مگر به اندازه وسع و گنجایش او ؛ و نزد ما كتابى است كه به حق سخن مى‏گويد؛ و به آنان هيچ ستمى نمى‏شود.» (المؤمنون:62) ؛ یعنی خدا بسته به سعه ی وجودی هر شخصی از او تکلیف مطالبه می کند. به تعبیر دیگر خدا از هر کسی می خواهد که تا سقف وجودی خود صعود نماید و الّا مغبون و زیانکار خواهد بود.

5 ـ چگونه یک رتبه از وجود هم می تواند مختار و مکلّف باشد هم  معصوم از هر گناه و خطایی؟

پیشتر گفته شد که اوصاف خاصّ وجود مثل اختیار و علم و حیات منحصر به مرتبه ی خاصّی از وجود نیستند ، بلکه در تمام مراتب وجود ، ظهور دارند. این منطق قرآن کریم و نظرگاه حکمای الهی است ؛ لذا در آیات الهی ، به وضوح تمام ، اشاراتی بر علم داشتن ، مختار بودن و حیّ بودن موجودات به ظاهر بی جان شده است. پس این اوصاف در تمام مرتب وجود ، از خداوند متعال گرفته تا پایین ترین مراتب وجود ، سریان دارند. لکن این اوصاف در هر موجودی به اندازه ی مرتبه ی وجودی همان موجود بوده و ظهوراتی متناسب با همان مرتبه دارند. البته باید توجّه داشت که افراد عادی ـ که قادر به شهود وجود نیستند ـ خود این اوصاف را در موجودات مشاهده نمی کنند ، بلکه علائم آن را رصد می نمایند. ما در جمادات هیچ علامتی از زنده بودن ، اختیار داشتن و علم و شعور نمی یابیم ؛ و اگر قرآن کریم و اهل بصیرت ، به وجود چنین اوصافی در جمادات گواهی نمی دادند و براهین عقلی آنها را اثبات نمی کردند ما راهی برای فهم آن نداشتیم. امّا در گیاهان علائم حیات را تا حدودی می توان دریافت ، امّا علائم شعور و اختیار آنها را بدون دقّت علمی نمی توان مشاهده نمود ؛ لکن با دقّت علمی درک می کنیم  که گیاهان نیز مراتبی از ادراک را داشته و به محرّکهای بیرونی پاسخ می دهند و همچنین دیده می شود که بین نور و تاریکی یا بین خاک غنی از مواد یا خاک فقیر ، انتخاب می کنند و شاخه های خود را به سمت نور و ریشه های خود را به جهت خاک مناسب گسترش می دهند. امّا در حیوانات ، علائم حیات و علم و اختیار با وضوح بسیار بیشتری قابل درک می باشد ؛ لکن علم آنها عمدتاً علم جزئی است و درست و غلط بودن در آن چندان مطرح نیست. اختیار آنها نیز در حدّ حیوانی می باشد و به واسطه ی آن ، افعال ارادی حیوان به دو گونه ی افعال مفید و مضرّ و نیز افعال همراه با رغبت و افعال توأم با کراهت تقسیم می شود ؛ ولی هیچگاه افعال آنها وصف حقّ و باطل را به خود نمی گیرد. امّا در وجود بشر ، به خاطر وجود قوای حیوانی از یک سو و قوای خاصّ انسانی از سوی دیگر  ،اختیار به شکلّ خاصّی ظهور کرده ، موجب می شود که افعال ارادی انسان به دو گروه حقّ و باطل تقسیم شوند ؛ و به همین سبب نیز انسان قابلیّت امر و نهی و تکلیف را پیدا نموده است. علم انسان نیز در حضور عقل به صورت علم کلّی در آمده و متّصف به درست و نادرست و حقّ و باطل می شود. امّا در ملائک که فاقد قوای حیوانی بوده ، هم سنخ روح و عقل انسان می باشند ، درست و غلط و حقّ و باطل بی معنی است و تمام علم و اختیار آنها حقّ محض بوده ، منزّه از باطل می باشد ؛ لذا تکلیفی نیز ندارند. امّا انبیاء (ع) از آن جهت که بشرند ، هم درست و غلط در موردشان معنی دارد هم حقّ و باطل ، هم تکلیف ؛ امّا از آن جهت که نفس قدسیّه ی فوق ملکی بر وجودشان حکومت می کند ، علمشان همواره حقّ و اختیارشان نیز همیشه در مسیر حقّ می باشد و محال است باطل را اختیار نمایند. امّا عملشان به دین الهی نظیر عمل افراد عادی نیست. اعمال دینی افراد عادی ـ اگر چه عارف باشند ـ یا از سر ترس از عذاب است یا به طمع ثواب آخرت یا طمع برای رسیدن به کمال مطلوب ؛ امّا انسان کامل که تمام مراتب وجودی خود را طیّ نموده ، نه از ترس عذاب عبادت می کند ، نه طمع بهشت یا کمال مطلوب دارد ؛ بلکه چون عبد بوده ، متّحد با تمام حقیقت دین الهی می باشد ، عبودیّت خویش را ، که کمال وی است ، اظهار می نماید. لذا او همانطور که مرتبه ی خاصّی از علم و اختیار را داراست که علائم و ظهورات آن ، متفاوت با علائم و ظهورات  علم و اختیار بشر عادی است ، تکلیف او نیز مرتبه ی ویژه ای از تکلیف می باشد که تفاوتهایی با مرتبه ی عادی تکلیف دارد. لکن در بعد ظاهری از نبیّ خاتم گرفته تا یک تازه بالغ یا تازه مسلمان ، همه باید از یک دستور العمل پیروی نمایند. پس چنین نیست که انسان کامل مختار یا مکلّف نباشد ؛ لکن اختیار او به خاطر رهیدن از بند غیر خدا ، به هیچ چیزی جز خدا تعلّق نمی گیرد و عمق تکلیف او نیز فراتر از آن است که در ادراک بشر عادی بگنجد.

امّا اینکه برخی گفته اند: اختیار یعنی امکان انجام دادن یا انجام ندادن یک فعل ؛ در حقیقت نوعی خلط بین حقیقت اختیار و علائم و ظهورات آن می باشد. به قول جناب مولوی: « این که گویی این کنم یا آن کنم ــــ خود دلیل اختیار است ای صنم .» آری ، امکان انجام دادن یا انجام ندادن یک فعل ، از علائم اختیار در رتبه ی انسانی و شاهد و دلیل وجود آن است نه حقیقت آن. اختیار از نظر حکما ، امری وجودی و از اوصاف وجود بوده در تمام هستی ساری و جاری است و مثل دیگر اوصاف عامّ وجود ، نظیر حیات و علم ، غیر قابل تعریف می باشد. 

6ـ چگونه رتبه ی برتر وجود می تواند الگو و اسوه ی رتبه ی مادون وجود باشد؟ مگر نه این است که الگو باید از سنخ الگوگیرنده باشد؟!

این که الگو باید از سنخ الگوگیرنده باشد ، درست است ؛ امّا نه به این معنی که الگو باید در رتبه ی وجودی الگوگیرنده باشد ؛ بلکه از شرائط الگو این است که باید در رتبه ی وجودی برتری نسبت به الگوگیرنده باشد تا الگو گیرنده بتواند تمام کمالات خود را ، که هنوز کسب نکرده ، در آیینه ی وجود الگوی خویش ببیند. پس اسوه ی تمام انسانها باید کسی باشد که کمالات آنها را یکجا و به نحو بالفعل داشته باشد ؛ و چنین کسی همان نبی یا امام معصوم می باشد که همه می توانند سقف صعود انسانی خودشان را در مراتب هستی ، در آیینه ی   او مشاهده نموده ، آن را طلب نمایند
نویسنده : سجاد حسینی فهرجی وسید علی حسینی فهرجی
تاریخ : جمعه 9 تير 1391
زمان : 11:1
چرا به خدا نيازمنديم؟


پرسش:چرا به خدا نيازمنديم؟

پاسخ:

پاسخ اجمالی:

چون ما مخلوقات ، ممکن الوجود هستیم ؛ و ممکن الوجود ، موجودی است که نه عین وجود می باشد نه عین عدم ؛ بلکه اگر وجود به او داده شود ، موجود می شود ؛ و در غیر این صورت ، معدوم خواهد بود. لذا ما هم در اصل پیدایشمان ، هم در بقاء ذاتمان ، هم در دریافت کمالاتمان ، محتاج واجب الوجود می باشیم ؛ و اگر او یک لحظه توجّه خود را از ما ممکن الوجودها بر دارد ، همگی عدم خواهیم شد. امّا واجب الوجود ، چون خودش ، عین وجود می باشد ، لذا ذاتاً عدم بردار نمی باشد.

برای فهم بهتر این پاسخ مقاله ی زیر تقدیم حضور می شود که شاید تا حدودی دشوار باشد ؛ لذا می طلبد که آن را چندین بار و با دقّت مطالعه فرمایید و اگر در فهم آن با مشکلی مواجه شدید ، برای رفع ابهام در خدمت شما بزرگوار هستیم.

 ـــ تصوّر خدا از منظر حكما

برای ورود به اصل این بحث نیاز به مباحث فلسفی مقدّماتی و نسبتاً سنگینی است كه چاره ای جز طرح آنها نیست ؛ لكن سعی می شود این مباحث همراه با مثال و در سطح پایینی مطرح شوند.

ـ وجود (هستی ) و ماهیت (چیستی)

انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت، ستاره، آب، عقل، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارند. ثانیاً متوجّه می شود که این امور، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند ؛ یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد، آب وجود دارد، عقل وجود دارد، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی موارد یاد شدهد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند موجود نسبت داد؛ چرا که این موجودات، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود نمی شد گفت: درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این، فلاسفه بین « وجود » و اموری مثل درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند، تفاوت قائل شده، این امور را ماهیت(چیستی) موجودات نامیدند ؛ و از وجود آنها تعبیر به هستی نموده اند.

 

ـ واجب الوجود و ممکن الوجود

انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ، دیو، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت، انسان، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد ؛ مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این، موجودات دارای ماهیّت همگی دارای امکان بوده، ممکن الوجود هستند؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر، برای هر ماهیّتی، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است.

امّا برعکس ماهیّات، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است، خودِ وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبودِ وجود، تناقض لازم می آید؛ چرا که وجود، نقیض عدم است؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلتِ وجود ، مفهومی به نام « وجوب» را انتزاع نموده اند. بنا بر این، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیت است ؛ لذا عدم بردار نیست ؛ همانگونه که عدم نیز وجودبردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیت است. چرا که ماهیت، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.

حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجودِ محض، صرف، خالص و بدون ماهیت (نامحدود)؛ که واژه ی واجب الوجود، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.

 

ــ ملاک احتیاج به علّت

از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم ، یکسان است. پس تا وجود به ماهیت اعطا نشده موجود نخواهد شد. بنا بر این، امکان (نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن) ، علّت احتیاج به علّت است؛ و کار علّت، وجود دادن به ماهیت و خارج نمودن او از حالت خنثی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیت وجود دهد؟ روشن است که ماهیات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد ، خودِ وجود است؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیت بوده نیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود: پس به خودِ وجود، چه کسی وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد. پس خدا که همان وجود است وجود دهنده نمی خواهد ؛ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارد. این ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند ؛ یعنی ماهیاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. به عبارت دیگر ، با توجّه به ذاتشان نه وجودند و نه عدم ، پس اگر جناب وجود (خدا) به آنها عنایت نمود موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بود. برای مثال انسان بودن ـ که یک ماهیّت است ـ نه مساوی با وجود است نه مساوی با عدم ؛ اگر انسان بودن مساوی با وجود بودن بود ، پس از ازل تا ابد باید موجود می بود ؛ چون وجود ، عدم بردار نیست ؛ و اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه موجود نمی شد ؛ چون عدم نیز وجود بردار نیست. پس انسان بودن نه مساوی با وجود بودن است نه مساوی با عدم بودن. بنا بر این تا اراده و خواست حضرت وجود به انسان تعلّق نگیرد وجود نمی یابد. بنا بر این در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفت: انسان وجود است؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد ؛ و ... . و چون وجود به صورت محض همان خداست ؛ لذا « انسان وجود دارد » یعنی « انسان خدا دارد».

حاصل کلام اینکه: ممکن الوجود یعنی آنچه که با توجّهِ وجود موجود می شود و بدون توجّه او معدوم است. به تعبیر دیگر ، ممکن الوجودها ، کمالات وجودی خود وجودند در مقام ظهور ، و جدا از او چیزی نیستند.  امّا واجب الوجود ، خودِ وجود بوده ، عین وجوب و عین ضرورت است و چرا و چگونه بردار نیست. لذا منطقی نیست که پرسیده شود: چرا خدا باید وجود داشته باشد؟ یا خدا چگونه موجودی است؟ 

 

پس خدا همواره با ماست و محال است بتوانیم بی خدا موجود باشیم. بر همین اساس بود که خداوند متعال فرمود: « هُوَ مَعَكُمْ أَینَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصیرٌ  ــــــ او با شماست هر جا که باشید و خداوندبه آنچه می کنید بیناست» (الحدید:4) و فرمود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... ـــــــ خداوند نور آسمانها و زمین است ... .»(نور:35) ؛ یعنی همان گونه که بدون نور ،اجسام ظهور ندارد و با تابش نور بر اجسام است که آنها ظاهر می شوند ، خدا نیز آن وجودی است ماهیّتها را از ظلمت ذاتشان خارج نموده به آنها نور وجود می دهد. حتّی خودِ نور نیز بدون نور وجود ظهوری نخواهد داشت ؛ لذا در برخی دعاهای اهل بیت (ع) خطاب به خداوند متعال گفته می شود: «... یا نُورَ النُّورِ یا نُورَ كُلِّ نُور... ـــــ ای نور نور ، ای نور هر نوری ! ... » (مهج الدعوات و منهج العبادات، ص 306) 

 

بر همین اساس استوار ، امیرالموحدین علی(ع) نیز فرموده اند: «... هُوَ فِی الْأَشْیاءِ عَلَى غَیرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَیرِ مُبَاینَةٍ ... دَاخِلٌ فِی الْأَشْیاءِ لَا كَشَی‏ءٍ فِی شَی‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَی‏ءٍ مِنْ شَی‏ء ــــــ او در اشیاء است امّا نه به گونه ای که با آنها آمیخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه ای که جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مثل خارج بودن چیزی از چیزی»(توحید صدوق، ص306) ؛ یعنی او داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن ماهیّتی در ماهیّت دیگر و خارج از ماهیّات است امّا نه مثل خارج بودن ماهیّتی از ماهیّت دیگر.

همچنین فرمود: « تو منزهی از هر نقصی ، همه چیز را پر کرده ای و از همه چیز جدایی ؛ پس چیزی فاقد تو نیست و تو هر چه بخواهی انجام می دهی. بزرگی ای کسی که هر چه به فهم آید آفریده ی توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصیه، ص107)

برای توضیح بیشتر این حقیقت شگفت امید است ذکر دو مثال راهگشا باشد.

ـ مثال نخست:

اگر وجود را به آب تشبیه کنیم موجودات عالم مثل موج و قطره و دریا و آبشار و فوّاره و حباب و یخ و برف و ابر و رودخانه و ... هستند. موج و قطره و دریا و حباب و ... آب نیستند بکله قالبهایی هستند که آب در آن قالبها دیده می شود، موج و قطره و حباب و آبشار و ... ، غیر هم بوده و عین هم نیستند ؛ یعنی موج ، قطره نیست ، یخ ، برف نیست و ... ، ولی حقیقت و کنه ذات همه ی آنها آب است ؛ و در واقع آب است که به این صورتهای گوناگون ظهور کرده است. لذا خودِ آب را با حسّ نمی توان مشاهده کرد؛ آنچه با حسّ مشاهده می شود مظاهر و صور گوناگون آب است. به عقیده ی عرفا و حکمای اسلامی ، حقیقتِ وجود نیز در همه ی موجودات حضور دارد ، ولی آنچه با حس و وهم و خیال و عقل و قلب مشاهده می شود همگی ظهورات و مظاهر وجوداند و نه خودِ آن.

در این مثال ملاحظه می فرمایید که آب حقیقتی غیر از موج و قطره و یخ و برف و ... دارد ؛ این امور نیز صور آب هستند نه خودِ آب ؛ امّا آب در تمام این امور حضور دارد ، بدون اینکه عین آنها یا جزء آنها شود ؛ کما اینکه غیر آنهاست بدون اینکه از آنها جدا باشد. خدا (وجود محض) نیز در ماهیّات به همین نحو حضور دارد.

ـ مثال دوم:

اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات (مخلوقات) همانند صور ذهنی انسان خواهند بود. وقتی ما بخواهیم موجودی ذهنی مانند سیب یا درخت یا اژدها را در ذهنمان ایجاد کنیم فقط کافی است اراده نماییم ؛ و به محض اراده کردن آن صور ظهور خواهند یافت. لذا این صور ذهنی در حقیقت چیزی نیستند جز ظهورات گوناگون اراده. وقتی ما سیب و درخت و کوه را باهم در ذهنمان ایجاد می کنیم ، اینها حقیقتاً سه چیز غیر همند ؛ کما اینکه سیب یا درخت ، اراده نیست و اراده هم سیب و درخت نیست ؛ امّا همه ی این صور ذهنی ظهور یک اراده می باشند ؛ و در عین اینکه آنها سه چیزند ، باعث نمی شوند که اراده نیز سه تا شود ؛ بلکه آن سه چیز ، به یک اراده موجودند.

در این مثال شگفت ، اراده سیب نیست ، سیب هم اراده نیست ؛ امّا سیب بدون اراده هم نیست. همینطور اراده سیب نیست ، ولی خارج از سیب هم نیست. باز اراده در عین اینکه خارج از سیب نیست ، عین سیب یا جزئی از سیب هم نیست ؛ یعنی چنین نیست که سیب درست شده باشد از پوست و دانه و گوشته و اراده. رابطه ی خدا (وجود محض) با مخلوقات نیز چنین می باشد. یکی از معانی حدیث « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه » نیز همین می باشد.

حال قضاوت فرماید که آیا منکرین وجود خدا ، چنین خدایی را مدّ نظر دارند؟ و آیا وجود چنین خدایی را انکار می کنند؟ یا پدر آسمانی و خدای ابَر انسان مسیحیان را انکار می کنند که در بالای آسمان نشسته و مشغول ادراه ی عالم است؟! حال خود قضاوت فرمایید که اساساً وجود چنین خدایی قابل انکار هست یا نه؟ و آیا وجود چنین خدایی روشن و بدیهی است یا نیازمند اثبات می باشد؟ اگر کسی بتواند چنین خدایی را تصوّر نماید ، با تمام وجود می یابد که برای اثبات وجود او نیاز به هیچ برهانی نیست. لذا امام حسین (ع) فرمودند: « كَیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیكَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیكَ أَ یكُونُ لِغَیرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَكَ حَتَّى یكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یدُلُّ عَلَیكَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِی الَّتِی تُوصِلُ إِلَیكَ عَمِیتْ عَینٌ لَا تَرَاكَ وَ لَا تَزَالُ عَلَیهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِیباً وَ قَالَ أَیضاً تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَی‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَی‏ءٌ وَ قَالَ تَعَرَّفْتَ إِلَی فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَرَأَیتُكَ ظَاهِراً فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَی‏ءٍ. ــــــــ  خدایا چگونه دلیل آرند بر تو بدان چه که در هستى خود نیاز به تو دارد ؟! آیا دیگرى ظهورى دارد كه تو ندارى تا او ظاهر کننده ی تو گردد؟! كى نهان شدى تا نیازمند دلیلی باشی كه به سوی تو ره نماید؟! كى دور شدى تا آثار تو كسى را به تو رساند؟!  كور باد دیده‏اى كه تو را نبیند با اینكه تو پیوسته دیده‏بان او هستى! و زیان به دست آورد بنده‏اى كه بهره‏اى از دوستى تو ندارد. و نیز فرمود: خدایا خود را به هر چیزی شناساندى و چیزى نیست که تو را نشناسد.  و فرمود: تو خود را در هر چیزى به من شناساندى و من تو را دیدم که در هر چیزی ظاهری ؛ پس تو یى ظاهر کننده ی هر چیزی.» ( بحار الأنوار ، ج‏64 ،ص142)

 


نویسنده : سجاد حسینی فهرجی وسید علی حسینی فهرجی
تاریخ : جمعه 9 تير 1391
زمان : 10:57


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.